۷۷۷۰۵۹۴۲

بشتاب غروب – نویسنده : الهه خرمی

شایان سرش را در دستانش گرفته، روی لبه ی تختش نشسته و ‌پاهایش را به شدت تکان میداد. با شنیدن چند ضربه که به در خورد،سرش را بالا آورد و فریاد زد: چیه ؟ چکارم دارید ؟ چی می خوایید از جونم ؟

آن طرف اتاق، شکوفه با رنگ و رویی پریده و نگران از حال پسرش،دوباره چند ضربه دیگر به در زد و گفت: پسرم،شایان درو باز کن، منم. بزار یخورده با هم حرف بزنیم.

شایان عصبانی به دور و بر اتاقش نگاهی انداخت تا چیزی برای پرت کردن پیدا کند،یک مجسمه کوچک کنار آباژورش قرار داشت. مجسمۀ زنی بود که یک کوزه روی شانه هایش نگه داشته بود و با یک دستش سر کوزه و با دست دیگرش کف کوزه را نگه داشته بود، سرش را به سمت چپ برگردانده و داشت به دوردست‌ها نگاه می‌کرد.

شایان بدون اینکه فکر کند این مجسمه هدیۀ روز تولدش از طرف برادر کوچکش شهریار است، آن را بلند کرد، به سمت در اتاق پرتاب کرد و دوباره فریاد زد : دست از سرم بر دارین، برو بهش بگو همین الان از اینجا بره بیرون وگرنه خودم میدنم چی کار کنم.

مجسمه به محض اینکه به در اتاق اصابت کرد، شکست. سرش به پایین و دستش به گوشه ای از اتاق پرتاب شد.

شکوفه به محض شنیدن صدای در، هراسان گفت: باشه پسرم،باشه رفتم، آروم باش.

از در دور شد و وارد سالن پذیرایی شد.

نزدیک در ورودی، امیر که مردی جا افتاده بود و گذر زمان باعث سپیدی موهای سرش شده بود،شهریار را در آغوش گرفته و دست به سر و رویش میکشید.

به محض دیدن شکوفه سرش را بلند کرد و گفت: نیومد، نه؟

شهریار به محض دیدن مادرش،از آغوش پدر پایین آمد،به سمت شکوفه دوید و ‌گفت:مامان، چرا شایان انقدر داد میزنه؟ باز با کی دعواش شده؟ میخوای من برم صداش کنم؟

شکوفه نشست، ‌چشم‌های نگرانش را به پسر کوچکش دوخت و گفت: نه مامان جان،بزار یخورده تنها باشه.

بعد رو به سمت امیر کرد و گفت:بهتره از اینجا بری، می ترسم کار دست خودش بده.

امیر از جا بلند شد و گفت:باشه، ولی خواهش می‌کنم باهاش حرف بزن. ازش بخواه منو ببخشه.

شهریار به سمت پدر دوید و گفت: عه… نه… من تازه بابا رو پیدا کردم… بابا میشه یخورده دیگه بمونی ؟

امیر، شهریار را در آغوش فشرد‌ و گفت: میام پسرم، دوباره میام، خیالت راحت باشه. بهت قول میدم.

سرش را بلند کرد و به همسرش نگاه کرد. شکوفه نگاهش را از چشم‌های امیر دزدید و سرش را برگرداند.

امیر خداحافظی کرد و ‌بدون اینکه جواب خداحافظی اش را بگیرد از خانه بیرون رفت.

شکوفه همان جایی که ایستاده بود نشست،لیوانی را از آب پر کرد و بی هدف به گلهای قرمز رنگ قالی خیره شد.

خیالش به دور دست‌ها پرواز کرد. به بیست و هفت سال پیش، زمانی که با امیر همسایه بودند. زمانی که هر دو بسیار جوان بودند.شکوفه دوران دبیرستان خود را طی می‌کرد، دختری بسیار شاداب، زیبا با چشم‌های درشت عسلی،قد متوسط و موهای بلند مشکی که همیشه از زیر مقنعه بیرون می زد و امیر که تازه دوران سربازی اش را تمام کرده و موهای کوتاه و خوش فرم مشکی رنگش به ‌چهرۀ مردانه اش، جذابیت می بخشید. با چشم‌های مشکی که همیشه انتظار آمدن دختر همسایه را میکشید.

هر دو همسایه از نظر مالی متوسط بودند. پدر امیر، آقای سعیدی،سوپر مارکت داشت و پدر شکوفه، آقای توکلی، کارمند بانک بود.

چند وقتی بود که امیر، شکوفه را زیر نظر داشت و او را به عنوان همسر آینده خود انتخاب کرده بود. به خاطر همین از مادرش، هانیه خواسته بود به خواستگاری شکوفه بروند. هانیه موضوع را با ثریا خانم در میان گذاشت و ثریا خانم جواب را به دخترش موکول کرد.

شکوفه بعد از اینکه فهمید امیر به خواستگاری اش آمده، برق رضایت در چشمهایش هویدا شد،انگار عشق امیر هم قلب شکوفه را قلقلک میداد.

امیر و شکوفه در یک شب سرد زمستانی که برف همه جا را پوشانده بود با هم ازدواج کردند. امیر کنار دست پدرش در سوپر مارکت کار می کرد و شکوفه خانه داری می‌کرد.

دو سال بعد از ازدواجشان، در فصل بهار خداوند شایان را به آنها هدیه داد،در ابتدا زندگی آرامی داشتند و عشق در خانواده سه نفرۀ آنها موج میزد اما کم کم رفتار امیر تغییر کرد و با کوچکترین بهانه، داد و بیداد راه می انداخت. گاهی شکوفه را زیر باد کتک میگرفت و ‌شایان دو ساله نظاره گر همۀ این اتفاقات بود. هنگامی که امیر به خانه می آمد، شایان در گوشه ای کز می‌کرد تا شاهد بد اخلاقی های پدر نسبت به مادرش نباشد.

یک روز شکوفه تصمیم گرفت علت این تغییر رفتار امیر را پیدا کند، بنابراین بدون اینکه چیزی بگوید، سرزده به مغازه امیر رفت و در آنجا شوهرش را دید که با زنی جوان و زیبا در حال خوش و بش است.

غمگین و دل شکسته،شایان را در آغوش گرفت و راهی خانۀ پدرش شد.

شکوفه با صدای شهریار از دنیای خاطراتش بیرون آمد: مامان،من برم داداش رو صدا کنم. میخوام برم بهش بگم بابا بهم چی گفت.

شکوفه، پریشان به شهریار گفت: نه مامان جان، بزار تو حال خودش باشه، خودش میاد بیرون.

شایان پس از اینکه مادرش را از پشت در اتاقش بیرون کرد، به طرف کمد لباس هایش رفت و به دنبال همدم همیشگیش گشت تا آرامش کند. یک نخ سیگار درآورد، روشن کرد و به پشت پنجره رفت، پرده اتاقش را کنار زد و پنجره را باز کرد. بادی که به صورتش خورد باعث شد حال ‌و هوایش کمی بهتر شود. همان موقع امیر را دید که به سمت در حیاط می رفت تا از خانه بیرون برود.

 هیکل چهار شانه و موهای جو گندمی پدرش هیچ احساس خوشایندی در وجودش ایجاد نکرد،برعکس با خودش گفت نمی‌دونم به چه جراتی اومدی و ادعای پدری میکنی!

به سیگارش پک محکمی زد و دودش رو به سمت ریه هایش روانه کرد،فیلتر سیگار را در جا سیگاری خاموش کرد و زیر سیگاری را برای اینکه از چشم مادرش دور باشد، زیر تخت پنهان کرد و با عصبانیت از اتاق خارج شد.

شهریار به محض اینکه برادرش را دید خوشحال شد و فریاد زد : مامان داداش اومد.

شکوفه برگشت و چشمهای نگرانش را به شایان دوخت اما قبل از اینکه حرفی بزند،شایان فریاد زد: چرا درو بروش باز کردی؟ چرا خونه راهش دادی؟

شکوفه مهلت پاسخ دادن نداشت ‌شایان بی مهابا فریاد میزد: عذابایی که به خاطرش کشیدیم رو فراموش کردی؟ یادت نمیاد بعد از اینکه اولین بار از خونه رفتی بعد از ۸ماه اومد سراغت ؟ اصلا یادش بود زن و بچه ای داره ؟

شکوفه مستاصل جواب داد: شایان جان، پسرم اجازه بده منم حرف بزنم.

در همان لحظه،شهریار پرید وسط حرف مادرش و گفت: مامان درو باز نکرد،من باز کردم.

شایان برگشت و با نگاه غران به برادرش گفت: ببینم وقتی درو باز کردی چی بهت گفت؟ اصلا تو از کجا فهمیدی این مرد پدرته؟ تو که هیچوقت اونو ندیدی!

شهریار با صدای کودکانه اش در حالی که برادرش را تا به حال آنقدر عصبانی ندیده بود گفت: وقتی درو باز کردم ازم پرسید تو پسر شکوفه ای؟ منم گفتم آره. بغلم کرد، بوسم کرد و گفت من باباتم… منم خوشحال شدم و گفتم بابا بالاخره از مسافرت اومدی؟ میدونی چقدر منتظرت بودم؟ بعد با من اومد توی خونه.

شایان فریاد زد: باید همون موقع بیرونش میکردی، نباید اجازه میدادی پاهای کثیفش رو توی خونه بزاره.

بعد دستش را در موهایش برد، به سرش فشاری آورد و ادامه داد: دیگه کسی حق نداره درو بروش باز کنه.

شهریار که گوشه ای نشسته بود و دانه های اشک صورت کوچکش را خیس کرده بود، گفت: آخه چرا ؟ مگه بابا مسافرت نبوده ؟ من دلم می‌خواد بابا همیشه پیشمون باشه.

شکوفه برای اینکه پسر کوچکش را تسلا بدهد،اشک‌های او را پاک کرد، بر گونه اش بوسه ای زد و گفت:مامان جان فعلا برو تو اتاق، خودم میام پیشت.

شهریار به اتاق شایان رفت، در را بست و روی تخت برادر دراز کشید.

شکوفه یک لیوان آب خنک ریخت، به سمت پسرش که مثل آتشفشان گداخته فوران می‌کرد گرفت و گفت:بیا پسرم، این آب رو بخور آروم میشی.

و یک لیوان آب هم برای خودش ریخت. چند حبه قند درونش انداخت، هم زد و سرکشید. بخاطر اتفاقاتی که انتظارش را نداشت فشارش پایین افتاده بود. می دانست این تازه اول ماجراست و حق را هم به پسرش شایان میداد.

بنظر می رسید شایان کمی آرام شده است اما نمی توانست عصبانیت و ناراحتی خودش را پنهان کند، به خاطر همین دوباره شروع کرد: آخه مادر من، قربونت برم، نکنه خودت سختی های رو که بخاطر این مرد کشیدی فراموش کردی ؟

شکوفه با اندوه جواب داد : نه شایان جانم، من هیچی یادم نرفته. مگه میشه یادم بره، وقتی تو سوپر مارکت پدربزرگت کار می‌کرد پول جنسایی که از شرکت ها میگرفت رو چک میداد و هیچکدوم از چک هاشو پاس نمیکرد و به خاطر همون فراری شد. یادم نرفته بخاطر بدهی هاش سه سال زندون بود. خیانتی رو که بهم کرد،مگه میشه یادم بره. مگه میشه یادم بره بخاطر هوا و هوسی که داشت من رو با بچه ای تو شکمم و تو رو که تازه به سن بلوغ رسیده بودی،رها کرد ‌و رفت.

و سرش را در دستاش گرفت و هق هق گریه کرد.

شایان با دیدن اشک‌های مادرش جلوی پایش زانو زد،دستهای او را از روی صورتش برداشت، بر آنها بوسه زد و گفت:مامان جانم، الهی قربون دونه دونه قطرات اشکت بشم، تو تا منو داری احتیاج به امیر نداری، ازت خواهش می‌کنم دیگه راهش نده.

شهریار که در اتاق شایان بود یکدفعه چشمش به تکه های مجسمه خورد شده افتاد. تکه های آن را برداشت،با عجله نزد مادرش رفت و گفت:مامان،ببین داداش مجسمه ای که من براش خریدم رو شکونده!

شایان که یادش آمد ساعتی پیش چکار کرده، گفت: آخ… معذرت میخوام، از دستم افتاد شکست.

شکوفه بخاطر اینکه شهریار ناراحت نشود گفت: اشکالی نداره پسرم، شایان قول میده یکی مثل همین بجاش بخره. شاید هم بتونم با چسب درستش کنم.

شهریار با ناراحتی گفت: آخه من اینو یادگاری برای داداش خریده بودم. حتما من براش اهمیت ندارم.

شایان برادرش را در آغوش کشید و گفت:داداش جونم اخه مگه میشه تو برام اهمیت نداشته باشی ؟ دنیا یکطرف،تو یکطرف… بازم ازت معذرت میخوام، بخدا حواسم نبود. قول میدم لنگه ش رو بگیرم بزارم سر جاش.

شکوفه مجسمه را از دست پسرش گرفت و به آشپزخانه رفت تا بلکه بتواند آن را درست کند و شهریار را از ناراحتی بیرون بیاورد.

دو برادر وقتی تنها شدند، شایان رو به شهریار گفت: داداش میشه یه قولی بهم بدی؟

– چه قولی؟

– میشه قول بدی دیگه در رو روی امیر باز نکنی ؟ نمیخوام دیگه بیاد اینجا.

– آخه داداش …

– آخه داداش نداره… اگه یه بار دیگه من امیر رو اینجا ببینم از این خونه میرم و تنهاتون میزارم.

 شهریار بدون حرفی، شروع به گریه کرد، از بغل شایان جدا شد و به اتاق برگشت. شایان به آشپزخانه رفت تا همین حرف‌ها را به مادرش بگوید، اما قبل از اینکه شروع به صحبت کند، شکوفه ملتمسانه رو به او کرد و گفت: پسرم، بیا و این دیوار دفاعی رو خراب کن، امیر حسابی از کرده خودش پشیمون شده، بیا ‌یکبار دیگه بهش فرصت بدیم،آخه بالاخره پدرته.

شایان دوباره خشمش غلیان کرد: شما به من بگو، یکدفعه یادم بنداز که در حقم پدری کرده باشه…اون موقع که من احتیاج بهش داشتم،سرم رو بالا بگیرم ‌بگم این مرد که کناره پدرمه، کجا بود؟ آخه مادر من، عزیز من، آزموده رو آزمودن خطاست.

شکوفه که سعی داشت پسرش را تسلا بدهد، گفت: شایان، من نه بخاطر خودم،بلکه فقط ‌و فقط بخاطر شهریار میگم. نمیخوام اونم مثل تو،همیشه جای خالی پدرش رو  حس کنه.

– بسیار خب، اگه بخاطر خودت نمیگی که هر بار میبینیش یاد سختی های که کشیدی میوفتی… اگه بخاطر من نمیگی که هر بار میبینمش، نفرتم از دفعه قبل بیشتر میشه…. هر بار خواستی شهریار رو ببینه، لااقل به من بگو من خونه نیام چون واقعا میترسم کار دست خودم بدم.

شکوفه به همین هم راضی بود. شاید در دل به خود میگفت حتما زمان باعث میشه شایان متقاعد بشه و کم کم محبت پدرش جذبش کنه. ‌حتما زمان باعث تغییر امیر شده بود و امیر برای جبران مافات آمده بود.

                                                                                                                     پایان

(برای مطالعه داستان های بیشتر از این نویسنده می توانید مجموعه داستان بشتاب غروب را تهیه کنید)

یک پاسخ

  1. عالی بود
    داستان اکثر زن های سرزمین من، که هنوز دوست داشتن خود را یاد نگرفته اند. و هر روز مورد ظلم قرار می گیرند. ظلم از سمت فرهنگ، ظلم از سمت سنت ، ظلم از سمت مرد، فرزند، و حتی خودشون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *