۷۷۷۰۵۹۴۲

خانۀ رویاها – نویسنده : الهه رضایی زاده

یکی از شب های گرم و دلچسب تابستان بود. مانلی و نیما تصمیم داشتند روی بالکن کوچک خانه شان اندک زمانی را کنار هم بگذرانند. مانلی همۀ چراغ ها را خاموش کرده بود. می خواست ستاره های بیشتری را در آسمان ببینند. هر چند نور تیرهای چراغ برق و ساختمان های اطراف، امکان تماشای همۀ این وسعت شورانگیز و سرشار از زیبایی را به آنها نمی داد ولی با تمام اینها در بحبوحۀ زندگی شهری، درک همین سهم کوچک از زیبایی هم غنیمت بود.
مانلی با دو استکان چای داغ وارد بالکن شد در حالی که نیما مشغول آبیاری گلدان های کوچک لبة بالکن بود.
نسیم خنکی می وزید و برگ های درختان آن سوی کوچه را با عبور نرم و ملایم خود چنان هنرمندانه می رقصاند که از پیچ و تاب و بر هم خوردنشان موسیقی جان بخشی در سکوت شب به گوش می رسید.
گام های سبک و ناپیدای باد، مشامشان را از بوی نم خاک گلدان ها پر کرده و روحشان را طراوت می بخشید.
مانلی رو به نیما کرد و گفت : به به چه عطری ! من عاشق بوی خاکم.
نیما لبخندی زد و گفت : امشب واقعا هوا عالی ست.
سپس روی قالیچة کوچکی که مانلی پهن کرد نشستند.
مانلی به آسمان خیره شد و مثل هر شب برای دقایقی غرق خیال بافی هایشان شدند.
نیما گفت : فکر کن مانلی، وسط یک دشت سرسبز و پرگل خانه ای با دست های خودمان بسازیم با دیوارهای کاهگلی تا هر وقت باران آمد تو از بوی آن لذت ببری و اتاق های تو در تو با درهای چوبی و پنجره هایی با شیشه های رنگارنگ و …
مانلی با اشتیاق اضافه کرد : و پرده های نازک حریر سپید که با کمترین نسیم تکان بخورند. حیاط خانه هم خوب است وسیع باشد. در میان حیاط یک حوض گرد بزرگ با فواره ای در وسط آن ….
نیما ادامه داد : مرغ و خروس عزیزم، دلم می خواهد چند تا مرغ و خروس هم داشته باشیم.
مانلی خندید و گفت : واقعا ؟ اما با وجود خروس صبح ها نمی توانی زیاد بخوابی.
نیما گفت : چه بهتر ! در چنین خانه ای قرار نیست خیلی بخوابیم. اصلا دلت می خواهد زودتر از خواب بیدار شوی و جست و خیز کنی. تو هم سحرخیز تر می شوی و پا به پای هم کار می کنیم.
مانلی لبخند زنان گفت : کار ؟ چه کاری ؟
نیما با هیجان ادامه داد : تو آنجا خیلی کارها داری عزیزم.
در گوشه ای از حیاط، یک تنور درست می کنیم. نان می پزی، صبحانه حاضر می کنی، حیاط را آب و جارو می کنی به مرغ و خروس ها دانه می دهی و ….
مانلی حرفش را قطع کرد و گفت : آهان ! آن وقت شما چه کار می کنی ؟
نیما با خونسردی ادامه داد : من ؟ من بعد از اینکه صبحانۀ مفصلی که شما لطف کردی و تدارک دیدی میل کردم می روم دنبال کار خودم، کشاورزی. به باغ ها رسیدگی می کنم، آنها را آبیاری می کنم و شاخ و برگ اضافی درختان را هرس می کنم. پیش از ظهر هم با سبدی پر از میوه و سبزی هایی که خودم برایت کاشتم به خانه می آیم.
مانلی و نیما چای می نوشیدند و از مرور رویاهایشان غرق در لذت می شدند.
آن روزها مانلی حس و حال خوبی نداشت ولی تلاش می کرد در کنار نیما شاد باشد و به روی خودش نیاورد که چه شده. او همواره می خواست برای مرد زندگی اش انگیزه بخش باشد. دوست داشت زندگی برایشان هر روز بهتر از روز قبل باشد.
مانلی منشی مطب یک پزشک متخصص در نزدیکی محل زندگی شان بود و به زودی به خاطر تغییر مکان مطب شغلش را از دست می داد. دکتر حاضر شده بود او را در مطب جدید هم بپذیرد زیرا مانلی را زنی کوشا و باهوش می دید اما مطب جدید آنقدر با خانۀ آنها فاصله داشت که باید ساعات زیادی را صرف مسیر رفت و برگشت می کرد. به همین دلیل در جست و جوی کاری تازه در نزدیکی خانه بود. می خواست تا زمانی که کار جدیدی پیدا نکرده موضوع را با نیما مطرح نکند. می دانست او هم دغدغه های خودش را دارد؛ بنابراین صلاح می دید، ذهنش را درگیر نکند. پیش از این هم نیما همیشه به او می گفت : من از تو انتظار کار کردن ندارم.
با این حال که مانلی خواستار پیشرفت بود و در آن خانة کوچک پنجاه متری از صبح تا شب حوصله اش سر می رفت، می گفت : اگر در خانه بمانم احساس افسردگی می کنم.
این بود که نیما با سر کار رفتن او مخالفتی نداشت.
بعد از چند روز، مانلی هنوز موفق به یافتن شغلی تازه نشده بود و تصمیم داشت در این باره با نیما صحبت کند.
فردای آن روز هنگامی که مثل هر شب در بالکن روبروی هم نشسته بودند، نیما که مثل شب های قبل سر حال نبود، سر صحبت را باز کرد و گفت : فکر کن مانلی، چه خوب می شد اگر دور از گرفتاری های این شهر شلوغ الان در خانة رویایی خودمان بودیم. اما خب مثل اینکه مجبوریم خیلی چیزها را تحمل کنیم. از تو چه پنهان دلم خیلی گرفته.
مانلی با دلهره گفت : پس درست فهمیدم. چند وقتی ست انگار دل و دماغ درست و حسابی نداری. طوری شده ؟
نیما گفت : خودت خوب می دانی من اهل غر زدن نیستم اما … این همه دوندگی می کنم، از بازار بهترین لباس ها را می خرم و در ویترین مغازه می چینم خب بازار این روزها کمی کساد شده، بیشتر لباس هایی هم که از ترکیه آوردیم، روی دستمان مانده. بعضی ماههای سال این مغازه حتی اجارة خودش را هم به زور درمی آورد.
مانلی با شنیدن این حرف ها کمی احساس ترس کرد.
نیما ادامه داد : این آقای نادری هم که دیگر شورش را درآورده. صاحب مغازه را می گویم. مدام در رفت و آمد است و از قابلیت های برادرزاده اش در کسب و کار برایم سخنرانی می کند. فکر کن، به من می گوید تو فوت و فن کاسبی را بلد نیستی ! با این که از همه شنیده که من زودتر از بقیه مغازه را باز می کنم و دیرتر از همه پاساژ را ترک می کنم اما رحم و مروتی در وجود این مرد نیست. به نظر او تلاشگر بودن ویژگی چندان قابلی نیست. امروز روبروی من ایستاد، به چشم هایم خیره شد و گفت : پسر جان، زود آمدن و دیر رفتن که هنر نیست. هر کاری قلق خودش را دارد. تو به درد این کار نمی خوری.
نیما با ناراحتی گفت : گاهی واقعاً خسته می شوم. خدا را شکر تا به حال در نماندیم اما بعضی وقت ها فکر می کنم شاید حق با نادری باشد. من می خواستم رشد کنم ولی مثل اینکه دارم در جا می زنم. آن هم بعد از این همه کار کردن. بیشتر از همه برای تو ناراحتم، نتوانستم آن زندگی را که شایستة توست برایت بسازم.
مانلی با مهربانی و دلجویی خاص همیشگی اش گفت : این چه حرفی ست نیما جان ! همین که اهل کار و تلاشی برای من بس است. من حتم دارم کسی چون تو قطعاً آیندة روشنی خواهد داشت. من باور دارم که در آینده ای نه چندان دور به هرچه بخواهیم می رسیم.
نیما گفت : هرچه بخواهیم ؟ ما واقعاً از این دنیا چه می خواهیم مانلی ؟
مانلی در حالی که مثل هر بار به آسمان چشم دوخته و از تماشای آن غرق در لذت بود، چند لحظه ای به فکر فرو رفت و پاسخ داد : اگر نظر واقعی من را بخواهی، هر آدمی در انتهای همة کوشش ها و دویدن هایش در پی برآوردن یک خواسته است.
نیما با کنجکاوی پرسید : چه خواسته ای ؟
مانلی جواب داد : این که حالش خوب باشد. به گمانم ما آدم ها در پی همة راه های پیچیده ای که می رویم به دنبال این جواب ساده می گردیم.
نیما چند لحظه ای سکوت کرد. سپس گفت : راست می گویی عزیزم، به راستی که همین طور است. اما حال خوب هم برای هر آدمی تعریف خودش را دارد. به نظرت چه چیز واقعاً حال ما را خوب خواهد کرد ؟
مانلی پرسید : حال ما ؟ خب به عقیده من وقتی رویاهایمان دیگر رویا نباشند، خیالات بزرگی که روی همین بالکن کوچک به هم بافتیم.
نیما سؤال کرد : منظورت چیست عزیزم ؟
مانلی ادامه داد : یعنی آنها را به واقعیت تبدیل کنیم.
نیما خندید و گفت : فکر نمی کنم حالا حالاها امکانش وجود داشته باشد.
مانلی با هیجان خاصی گفت : ولی نیما من حس می کنم همین حالا وقتش فرا رسیده. اصلا رویایی که دور از دسترس باشد به چه دردی می خورد ؟
نیما ضمن اینکه از صحبت های مانلی در فکر فرو رفته بود، ته دلش احساس خوشایندی داشت.
سر به زیر انداخت و گفت : می دانی مانلی، چند وقتی ست می خواستم موضوعی را با تو در میان بگذارم اما می ترسیدم ناراحتت کنم به علاوه می دانستم تو چقدر در پی رشد و ترقی هستی و این که چقدر کار کردن را دوست داری ولی امشب با حرف هایی که زدی کمی دلم قرص شده و می خواهم همه چیز را به تو بگویم.
مانلی که انگار صحبت های نیما حرف دل خودش بود با دقت گوش سپرده و پرسید : به من بگو نیما جان، چه اتفاقی افتاده ؟
نیما ادامه داد : دو ماه به پایان قرارداد مغازه مانده. آقای نادری اجاره ای دو برابر سال گذشته پیشنهاد داده و گفته : اگر از عهدة آن برنمی آیم قراردادمان تمدید نخواهد شد. مانلی من دیگر نمی خواهم به این وضع ادامه دهم.
مانلی که متحیرانه به نیما خیره شده بود یکدفعه گفت : من هم همین طور.
نیما گفت : یعنی تو اصلاً ناراحت نشدی ؟
مانلی گفت : راستش من نگرانم که تو ناراحت تر نشوی.
نیما گفت : من ؟ خب من که خیلی وقت است می دانم و ….
مانلی حرفش را قطع کرد و گفت : نه نمی دانی.
و اکنون که نیما با تعجب به او نگاه می کرد ادامه داد : نیما جان، من …. من هم کارم را از دست دادم.
بعد از آن شب شور و حالی غریب در دل مانلی موج می زد. روزهای متمادی گذشت و او آنقدر با نیما حرف زد تا بالاخره توانست او را متقاعد کند کاری انجام دهند که به دلش افتاده بود.
البته نیما هم قلبا راضی به این تصمیم بود فقط کمی تردید داشت. اما مانلی با جسارت و عزم راسخی که داشت نهایتا رضایتش را جلب کرد و آنها در یکی از روستاهای اطراف شهر زمینی خریداری کردند و دست در دست هم اولین کلنگ خانة رویایی شان را بر زمین زدند.

پایان

(برای مطالعه داستان های بیشتر از این نویسنده می توانید مجموعه داستان رویاهای گمشده را تهیه کنید)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *