۷۷۷۰۵۹۴۲

شاهزاده نشسته – نویسنده : مریم قربانعلی

صادق در یکی از شبهای زیبا و دل انگیز اردیبهشت به دنیا آمد. آسمان پر ستاره و ماه کامل، آن شب به این ضیافت بزرگ شبانه دعوت شده بودند. همه چیز در بهترین شکل ممکن قرار داشت. وقتی صدای ضعیف و دلچسب نوزادی از خانۀ کوچک و پر عشق رخساره و اسد بیرون آمد، حتی جیرجیرک های شب زنده دار هم خوشحال شدند. باد ملایم بهاری در حیاط خانه‌شان چرخی زد و همراه شاخ و برگ درختان تبریک و شادباش گفتند.
وقتی قابله، راضی و سربلند از اتاق بیرون آمد، سرش را رو به آسمان بلند کرد، نفس عمیقی کشید، خدا را شکر کرد و از خانه خارج شد. فقط پدر و مادر صادق ماندند و نوزاد زیبایی که در آغوششان بود و وجودش، زندگی شان را پر رنگ تر کرده بود. طنین صدای صادق را فقط رخساره می شنید چون اسد پدر صادق، ناشنوا بود.
رخساره عاشق این دو مرد زندگی اش بود. گذر زمان برای آنها که سالها در انتظار فرزند بودند قابل درک نبود. باد ورق های روزانه تقویم را تند تند می کند و می برد. تا اینکه روزگار دست سنگین خودش را روی شانه های قدرتمند رخساره گذاشت و خواست با تمام قدرت او را خم کند.
صادق پنج ساله شده بود. او که دردانۀ رخساره و اسد بود مانند آهویی تیزپا، بی خیال از هر زشت و بد روزگار، می دوید و بازی می کرد و در برابر دیدگان پر عشق پدر و مادرش قد می کشید.
شبی از شبها، رخساره با صدای ناله پسرش از خواب پرید. بدن صادق مثل کوره می سوخت. شروع به پاشویه کرد اما بزودی متوجه شد که فایده ای ندارد. دل رخساره و اسد هم از داغی بدن صادق می سوخت. مثل پرنده ای که لانه اش را گم کرده باشد، این طرف و آن طرف می دویدند. یک چشم به صادق و یک چشم به آسمان داشتند تا صبح شود و او را پیش دکتر ببرند.
صبح شد اما تب و ضعف و بی حالی صادق بهبود پیدا نکرد. اسد صدای رخساره را نمی شنید، اما آن را بخوبی حس می‌کرد. معطل نکرد، بچه را روی کولش گذاشت و دوید. رخساره هم دستپاچه و سراسیمه پشت سرش.
دارو و درمان فایده چندانی نداشت. هر کسی چیزی می گفت. دل تو دلِ پدر و مادر بیچاره نبود.
چند روز گذشت. دیگر از تب خبری نبود اما پاهای صادق مثل همیشه توان نداشت. آن بچه آهوی جسور حالا مانند پرنده ای اسیر در قفس به رختخواب پناه می برد. در نهایت تصمیم گرفتند بچه را به تهران ببرند. تمام پس اندازشان را توشه راه کردند و به امید اینکه دوباره مثل همیشه به شادی دور هم جمع شوند، به تهران رفتند.
آزمایشات و معاینات پی در پی ادامه داشت اما خبر خوبی در راه نبود. چشم پدر و فرزند به لبهای رخساره بود که کی می خندد. اما نه لبها، نه چشمان رخساره دیگر نمی خندید. ولی اگر خنده به لب نداشت در عوض محکم بود. علیرغم اندوه درونش، گریه نمی کرد تا لااقل مرهم امیدی به چشمان اسد و پسرش باشد.
وقتی دکتر در آخرین حرفهایش به رخساره گفت پسرش دچار فلج اطفال شده و دیگر نمی تواند حرکت کند، رخساره باز هم گریه نکرد تا کسی نفهمد چطور روزگار بی رحم قصد بر هم زدن خوشبختی آنها را دارد.
همیشه به اسد می گفت : ما باید امیدوار باشیم. دکترها راضی هستند. صادق حتماً خوب می شود و راه می رود اما شاید کمی دیرتر.
مردمی که تا دیروز با حرف ها و زخم زبان هایشان منتظر بچه دار شدن آنها بودند، حالا منتظر بودند ببینند صادق کی می‌تواند با پاهای خودش از در بیرون آمده و مثل همۀ بچه های کوچه و محله همبازی آنها شود. ولی به نظر می رسید این اتفاق به زودی رخ نخواهد داد و سلامتی صادق نمی توانست به حرفهای مردم خاتمه دهد.
چند ماه گذشت اما همچنان توانی در پاهای صادق دیده نمی شد.
صدای نامربوط مردم از درزهای در و پنجره و روزنۀ آجرها به گوش رخساره می‌رسید. دیگر ماندن او در خانه جایز نبود. صادق باید بیرون می‌رفت، چاره ای نبود.
یکی از روزها، رخساره یکی از آزمایش های صادق را برداشت، کنار او نشست و با محبت گفت: صادق جان گوش کن ببین دکتر برایت چه نوشته.
صادق با کنجکاوی به مادرش نگاه کرد.
رخساره با صدایی محکم شروع به خواندن کرد : صادق عزیز، شما یک قهرمان هستید که توانستید به این بیماری غلبه کنید؛ برای همین شما به عنوان شاهزادۀ نشسته می‌توانید به بقیه دستور دهید.
صادق با شنیدن این کلمات با شادی خندید و کم کم با گذشت روزها و تکرار آن کلمات، در قلب کوچکش همان احساس قدرتی را که رخساره به او تداعی می کرد، می یافت.
اولین روزی که صادق را روی ویلچر نشاندند، سقف آرزوهای اسد و رخساره فرو ریخت اما دم نزدند. با تنها پس اندازشان، رخساره یک دست کت و شلوار و کراوات برای صادق خرید. موهایش را با آب شانه زد و عطر سوغات مشهد را به صورت چون برگ گلش پاشید و گفت: ببین پسرم تو یک شاهزادۀ نشسته ای، می دانی که شاهزاده های نشسته نمی توانند راه بروند و یا بدوند، فقط می نشینند و فرمان می دهند و به امور مردم نظارت می کنند.
این حس آنقدر قوی بود که همۀ بچه‌ها باور کرده بودند که صادق پس از آن بیماری سخت، شاهزاده شده است.
و امروز که صادق پنجاه ساله است، از مادرش رخساره که روزی نتیجه ناامید کنندۀ آخرین آزمایش را برایش به امیدوارانه ترین حالت ترجمه کرد، ممنون است. چون این احساس قدرت باعث شد نه تنها احساس ضعف، حقارت و کمبود نکند بلکه با قدرت هرچه تمام تر به روزهای پیش روی خود دستور می داد گوش به فرمانش باشند و حالا همه او را به عنوان دارندۀ چند کارخانه بزرگ و به عنوان برترین کارآفرین می شناسند. هر بار که کیف جیبی کوچک اش را باز می کند، عکس دلنشین قهرمان زندگی اش، مادرش را می بیند و به خود می بالد که فرزند اوست.

پایان

(برای مطالعه داستان های بیشتر از این نویسنده می توانید مجموعه داستان شاهزاده نشسته و در قلب زندگی را تهیه کنید)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *