۷۷۷۰۵۹۴۲

قطار شبانه – نویسنده : یگانه کهکی

آسمان رنگ سیاهی به خود گرفته و ستاره های پر نور به صورت پراکنده در آسمان دیده می شدند. سوز سرما همراه نم نم باران پدیدار شده و پرنده های آوازخوان در آسمان به یک جهت در حال پرواز بودند.

امیرسام با چشم و ابروان مشکی و پوست سبزه ای که داشت، لباس یقه اسکی که مادرش برایش بافته بود به تن داشت و دوان دوان به سمت ریل قطار می دوید و در همان حال، بخار از دهانش بیرون می زد.

مرد قوی هيکلی که قد بلندی داشت و اسمش کریم بود، از پشت امیرسام را دنبال می کرد و با صدای بلند می گفت : صبر کن، صبر کن.

امیرسام بدون اینکه مکث کند یا به پشت سرش نگاه کند داخل تونل ریل قطار شد. زمین پر بود از سنگ ریزه ها و ریل قطار با پیچ و خمش دیده میشد. همان لحظه صدای قطار به گوش رسید.

قطار آبی رنگ که هر واگن آن چهار پنجره به رنگ دودی داشت، از دور پیش می آمد. امیرسام به کنار قطار نزدیک شد، سرعت قطار خیلی زیاد بود اما او پا به پای قطار می دوید و با تمام قدرتی که داشت توانست میلۀ آن را بگیرد ولی هنوز پاهایش روی زمین کشیده میشد و با سرعت تمام می دوید تا اینکه پاهایش را به سمت بالا برد و وارد قطار شد. دست برد تا کوله پشتی اش را که به پشتش بسته بود بردارد اما کریم کوله پشتی او را در دستش گرفت و در حالی که خیس عرق شده و به نفس نفس افتاده‌ بود، به امیرسام حمله برد. با هم درگیر شدند.

 کریم خودش را بالا کشاند، وارد قطار شد و با تمام زوری که داشت امیرسام را زد. امیرسام که دید کریم ول کن ماجرا نیست لباسش را درآورد و با اشاره گفت : بیا جلو نامرد…

 کریم در حال خندیدن، جلو رفت تا بار دیگر او را بزند اما امیرسام با پای چپش به صورت کریم زد و با یک حرکت آپ چاکی پرنده که حالت پرشی همراه‌ با چرخش بود، به سینۀ کریم زد و او را از قطار به بیرون پرت کرد.

 امیرسام که حالا خیالش راحت شده بود دیگر کسی مزاحمش نیست، داخل کوپه های خالی شد، روی صندلی نشست، کوله پشتی اش را محکم بغل کرد، زیپ کیفش را باز کرد و به صورتش در آینه نگاه کرد.

لب پایینی اش پاره شده و خون می آمد، پیشانی اش هم خراش برداشته بود اما هیچ کاری نکرد. با بی اعتنایی آینه را در کیف انداخت و سرش را به شیشه قطار تکیه داد و از پنجره به بیرون نگاه کرد.

یاد لحظه ای افتاد که آقا ابراهیم صاحب کارش، با بدنی زخمی و خونی روی زمین افتاد بود. ابراهیم مردی کوتاه قد و چاق با موهای کم پشت بود.

 ابراهیم تا چشمش به امیرسام افتاد به سختی گفت : بیا امیرسام کارت دارم.

امیرسام با دستپاچگی گفت : آقا ابراهیم الان زنگ میزنم اورژانس بیاد.

ابراهیم همان لحظه دست امیرسام را محکم در دستش گرفت و گفت : من در حق تو بدی کردم ولی تو به من خوبی کن، این کوله پشتی را به دست همسرم برسون.

و به سمت کمد که کوله پشتی در آن قرار داشت اشاره کرد.

امیرسام گفت : باشه، شما نگران نباشید. کی این کار را با شما کرد ؟

– داماد نامردم، همون موقع که اومدی فرار کرد.

– چرا با شما این کار را کرد؟

– می خواست به زور سند مکانیکی را به اسمش کنم، با هم درگیر شدیم، چاقو زد تو شکمم…

امیرسام وسط حرفش پرید و گفت : آقا صبر کنید الان زنگ میزنم اورژانس.‌

خواست از جایش بلند شود و به سمت تلفن برود که دست ابراهیم از دستش رها شد.

امیرسام با صدای ضربه هایی که مسئول قطار به در کوپه می زد از خواب پرید. بلند شد و در حالی که چشمهایش را می مالید در کوپه را باز کرد.

مرد جوان که مسئول گرفتن بلیط بود سلام کرد و گفت : بلیطتون لطفا.

 امیرسام که هنوز خواب آلود بود، هل شد و با من من گفت : بلیط چی ؟

مرد جوان با تعجب گفت : بلیط قطاری که سوار شدین.

 امیرسام نگاهی به اطرافش کرد و گفت : ندارم.

مرد جوان پرسید : کدوم ایستگاه سوار شدین؟

امیرسام گفت : پرند و در ادامه صحبتش گفت : اگه اشکال نداره الان بلیط بگیرم.

مرد جوان با لبخندی گفت : اشکال نداره.

قطار بعد از دو ساعت به ایستگاه دماوند رسید. امیرسام پیاده شد، یک تاکسی گرفت و به سمت خانۀ آقا ابراهیم رفت. وقتی به محله رسید، وارد کوچۀ باریکی شد که سه چهار تا خانه بیشتر در آنجا قرار نداشت.

وقتی جلوی درب زرد رنگ خانۀ آقا ابراهیم رسید، نگاهی به پنجره که رو به کوچه قرار داشت انداخت. امیرسام چند دقیقه به پنجرۀ اتاق آهو، یکدانه دختر آقا ابراهیم نگاه کرد و یاد روزی افتاد که اولین بار او را کنار پنجره مشغول کتاب خواندن دید و همانجا عاشقش شد و آهوی زیبا به چشمهای امیرسام نگاهی کرد و لبخندی زد.

امیرسام نفس عمیقی از درد عشق کشید، دستش را بالا برد و زنگ در خانه را زد.

مهین خانم، همسر آقا ابراهیم که پیرزن ریزه ای بود، با چشمهای ریزش که به رنگ آسمان آبی بود و دامن بلند چین داری که به تن داشت، با بلوزی به رنگ مشکی و یک روسری که همیشه به سرش می بست، از جایش بلند شد، چادر گل گلی اش را که روی بند آویزان بود برداشت‌، سرش کرد و با قدم هایی آرام به طرف در رفت.

وقتی در را باز کرد، چشمش به امیرسام افتاد و گفت : امیرسام تویی پسرم، خدا حفظت کنه.

امیرسام سلام کرد.

مهین خانم گفت : مادرت چطوره ؟ بهتر نشده ؟

امیرسام با ناراحتی گفت : نه متاسفانه، اگه پول عمل جور بشه دکترا گفتن خوب میشه.

– عمل چی پسرم ؟

– عمل قلب.

– ایشالا زودتر خوب بشه، بیا تو پسرم.

– خیلی ممنون، خدا آقا ابراهیم را رحمت کنه، اینجا اومدم کوله پشتی آقا را که دست من امانت بود، بهتون بدم و مرخص بشم از خدمتتون.

مهین خانم تا کوله پشتی همسرش را دید از خوشحالی چشمهایش برق زد و گفت : ممنونم پسرم، تونستی کوله پشتی را از اون نامرد و بی دین و ایمان بگیری، خدا خیرت بده. کاش تو داماد من بودی نه اون مرد گنده بک.

امیرسام بدون حرف دیگری خداحافظی کرد.

میهن خانم کنار پله های استخر نشست، کوله پشتی ابراهیم را بوسید و زیپش را باز کرد. یک نامه با دو دسته چک، کلید مغازه مکانیکی و یک مقدار پول در کیسه مشکی در کوله قرار داشت.

مهین خانم نامه را باز کرد، عینک بند دارش را که به گردنش آویزان بود برداشت، روی بینی اش قرار داد و شروع به خواندن کرد.

« سلام خانم خانما

 این نامه را می نویسم تا اگر اتفاقی برایم افتاد شما در جریان باشید. کریم چند بار آمد مکانیکی و آنجا درگیر شدیم. به زور میخواست سند مکانیکی را به اسمش کنم اما نکردم. خانم جان سعی کن دخترمان آهو را از دست کریم نجات دهی. پولی که در کوله هست را به امیرسام بده چون مادرش مریض است و باید عمل شود و به او بگو من را حلال کند که نزاشتم با دخترم آهو ازدواج کند. امیرسام پسر خیلی خوبی ست، همیشه مواظب من بود و در کارای مکانیکی به من رسیدگی می کرد. من میخواستم دخترم با کسی ازدواج کند که از لحاظ مادی دستش تنگ نباشد برای همین آهو را به کریم دادم اما فکر نمی کردم خوشبختی فقط پول نیست. حالا می دانم که خوشبختی یعنی دوست داشتن همدیگر.

 ازت خواهش میکنم اگر می توانی دخترمان را نجات بده. »

در آخر نامه نوشته شده بود میهن جان مواظب خودت باش، دوست دارم.

میهن بعد از تمام شدن نامه شروع به گریه کرد.

صبح روز بعد آهو با یک چمدان در دست به طرف راه آهن از خانه بیرون رفت تا با قطار خودش را به خانۀ مادرش برساند.

امیرسام صبح همان روز منتظر قطار بود و با پای چپش به سنگ ها می زد. ناگهان صدای فریادی را شنید که می‌گفت می کشمت.

امیرسام تا برگشت، دردی تیز را در شکمش احساس کرد. با دست راستش شکمش را گرفت و روی زمین افتاد. به دستانش که خونی شده بود نگاه کرد.

کریم با وحشت، چاقو را از شکم امیرسام بیرون کشید و پا به فرار گذاشت.

در همین لحظه قطار رسید.

 بین ریل ها قطعه های بسیار کوچک سنگ شکسته (بالاست) وجود داشت و کریم که در حال فرار کردن بود پایش به آنها گیر کرد. لکوموتیوران که رانندۀ قطار بود وقتی دید یک نفر جلوی قطار ایستاده و هر کاری می‌کند نمی تواند پایش را از میان سنگهای شکسته بیرون بکشد، ترمز اضطراری را کشید اما قطار زمانی ایستاد که از روی کریم رد شده بود و با فریاد کریم، مردم به سمت ریل دویدند و فریاد زدند :  یک نفر زیر قطار رفته.

کمی آن طرف تر جمعیت زیادی دور امیرسام که چاقو خورده و جسم بی جانش روی زمین افتاده بود جمع شده بودند. آهو با چادر مشکی که بر سر داشت و چمدانی که در دست راستش دیده میشد، نگاهی به جمعیت انداخت و به آرامی از پله های قطار پایین آمد.

پایان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *