۷۷۷۰۵۹۴۲

و غم ها سهم که خواهد بود – نویسنده : مهسا بهروزمنش

این نمايشنامه تک پرده ای نخستین تجربه مهسا بهروز منش در حيطه نمايشنامه نويسي است که براساس داستان کوتاهی به همین نام از او.هنری  شکل گرفته است.

 

شخصیت ها:
اِسن : مرد جوان 28 ساله (مطلقه همسر بویانا)
بویانا : زن جوان 25 ساله (مطلقه همسر اسن)
مرد سمسار اول : 25 ساله
مرد سمسار دوم : 26 ساله
خانم صاحب خانه : 54 ساله

 

شرح صحنه :
اتاقی نسبتا کوچک که در تاریکی شامگاهان فرو رفته است. در فضای تاریک اتاق می توان اشیاء درون اتاق را دید. ضمن آنکه گهگاه با درخشش ناگهانی برق آسمانی، اتاق روشن می شود و در یک لحظه همه چیز به وضوح دیده می شود.
صدای ریزش باران به گوش می رسد.
سمت چپ صحنه، در ورودی اتاق قرار دارد. کنار در، یک جالباسی کوچک چوبی و دست دوم دیده می شود.
در روبرو بر دیوار اتاق، تابلوی نقاشی نصب شده است.
تصویر تابلو منظره ای است از یک مزرعه در دشتی سرسبز که نمایانگر فصل بهار است.
در سمت راست صحنه، پنجره ای نسبتا بزرگ قرار دارد با پرده های ضخیم به رنگ آبی فیروزه ای که بخشی از آن به کناری رفته است.
وسط اتاق میزی چوبی قرار دارد که روی آن با پارچه ای چهارخانه پوشیده شده است. میز کوتاه و گرد است.
روی میز گلدانی سفالی و خاک گرفته به رنگ قرمز قرار دارد که درونش چند شاخه گل خشکیده به شکل غم انگیزی به چشم می خورد.
بر سقف اتاق، لوستری چینی به رنگ کرم که با گل های ریز قرمز رنگ آویزان است، دیده می شود.
این لوستر دارای سه شاخه تک لامپی است که فقط یک شاخه (یک لامپ) آن روشن است.
سمت چپ نزدیک پنجره، دری قرار داردکه باید اتاق خواب باشد. کنار در اتاق خواب روی میزی کوچک چسبیده به دیوار، یک رادیو دیده می شود که سیم آن را از برق کشیده اند. رویش پارچه ای ساتن به رنگ زرشکی کشیده شده است که گوشه آن روبان دوزی است.
در شروع نمایش، اتاق تاریک است اما صدای ریزش باران به گوش می رسد.

***

در فضای تاریک صحنه، زن و مردی جوان دور از یکدیگر ایستاده اند. هر دو غمگین هستند و سر به زیر دارند.
“صحنه گو” وارد می شود و میان آن دو می ایستد. نوری مدور و باریک او را روشن می سازد. زن و مرد همچنان در تاریکی ایستاده اند.
صحنه گو شروع به صحبت می کند :
– در آن زمان که بلغارها در چنبره کمونیست ها دست و پا می زدند، ازدواج، شادمانه ترین قسمت زندگی مردم بود اما این شادمانی به دلیل فقری که حاکم بود به تلخی و اندوه بدل می شد. زوج های جوانی بودند که با تمام کوشش و از خودگذشتگی به بن بست می رسیدند. بن بستی که فقر، آن را می ساخت.
این زن و مرد جوان روزی با عشق با هم ازدواج کردند و اینک با اندوه از هم جدا شده اند. آنها هنوز یکدیگر را دوست دارند اما ادامه راه برایشان ناممکن شده است؛ پس باید از هم جدا شوند.
براساس قانون، اموال شان باید میان آن دو به طور مساوی تقسیم شود و ما در این زمان اندوهبار به اتاق کوچک آنها آمده ایم.
صحنه گو از صحنه خارج می شود.

***

در بیرون باران می بارد و صدای ریزش آن به گوش می رسد.گاهی تند و گاهی کند. برقی می جهد و اتاق از نور، سفید می شود. در همان لحظه درخشش نور برق، در اتاق گشوده می شود. کمی صدا می کند. به نظر می رسد مدت هاست به لولای آن روغنی نخورده است.
اِسن وارد می شود. همانجا در آستانه در می ایستد، گویی دیدن اتاق در تاریکی او را منقلب کرده است. بعد از کمی مکث به وسط اتاق می رود. لحظه ای توقف می کند بعد در تاریکی یک دور می چرخد و به اطرافش می نگرد. سپس به سمت دیوار کنار در رفته، دستش را به روی دیوار می کشد، کلید برق را می زند، فقط یکی از چراغ های لوستر روشن می شود.
در روشنایی ضعیف لوستر می توان همه چیز را دید.
مرد جوان، قدی بلند و بارانی تیره ای بر تن دارد. قطرات باران روی موها و سر شانه هایش دیده می شود. سر آستین های بارانی اش سابیده شده اند. پیراهنی به رنگ آبی کمرنگ زیر بارانی پوشیده که یقه اش درست، اتو نخورده است. روی کفش هایش لکه هایی از گل دیده می شود.
دستی به سر می کشد و موهای خیس روی پیشانی اش را بالا می زند. حالت چشمان غمگینش، به خوبی دیده می شود. ته ریشی دارد.
مرد از وسط اتاق به طرف تابلوی روی دیوار می رود تا آن را از حالت کجی درآورد.

(در این هنگام نور لوستر، کم و کمتر می شود و نوری خاص صحنه را پر می کند.)

زن جوانی (بویانا) با پیراهنی به رنگ صورتی که لبه دامن و سر آستین های بلندش با توری به رنگ طوسی، تزیین شده، از گوشه ای وارد صحنه می شود.

(نور مدور، بویانا را نشان داده و او را دنبال می کند.)

بویانا به سمت تابلو رفته و با چهره ای خندان و لحنی پر از شوق شروع به صحبت می کند.
بویانا : اِسن این تابلو واقعا به خونه مون روح داده، چه خوب شد خریدیمش، نه؟ میگم به نظرت بهتر نیست جاشو عوض کنیم؟ ببریم اونجا…
(با حالت متفکر به جایی روبروی در ورودی، کنار اتاق خواب اشاره می کند.)
بویانا : به نظرم اینجا دید خوبی نداره، اما اونجا درست روبروی دره، هر کی بیاد اولین چیزی که می بینه تابلوی قشنگه مونه. آه اِسن، عزیزم تو داری تنبلی می کنی، زودباش بیا جاشو عوض کنیم.
(بویانا سعی می کند تابلو را از روی دیوار بردارد)
بویانا : خدای من ! اِسن واقعا که! بیا کمکم.

(نور صحنه به آرامی خاموش شده و زن از صحنه خارج می شود.
نور صحنه به حالت اول خود بر می گردد یعنی همان نوری که از لوستر می تابد.)

مرد تابلوی کجِ روی دیوار را صاف می کند. سپس به سمت میز حرکت می کند و روی آن خم می شود و گلبرگ های خشکیده گل های گلدان را لمس می کند. با این کار گلبرگ ها جدا شده و تکه تکه روی میز می ریزند.

(وضعیت نور، بار دیگر تغییر می کند.)

بویانا با پیراهن ساده سرمه ای رنگ و پیش بند سفیدی که به کمرش بسته است وارد صحنه می شود.
نور، زن را نشان می دهد که چهره ای بشاش دارد و در دست راستش قاشقی چوبی است که آن را در هوا تکان می دهد.
بویانا با لحنی مهربان شروع به صحبت می کند.
بویانا : سلام عزیزم، خسته نباشی، آه…. اسن اگه بدونی امروز چی پختم، مطمئنم انگشتاتم باهاش می خوری(می خندد) تا تو بری، آبی به صورتت بزنی منم غذا رو می کشم.
بویانا از همان جایی که آمده خارج می شود.

(نور صحنه به حالت قبل بر می گردد.)

مرد چهار زانو پشت میز می نشیند و با انگشتش خطوط فرضی روی پارچه رومیزی می کشد.

(دوباره وضعیت نور تغییر می کند.
(تغییر وضعیت نور باید به آرامی صورت بگیرد.)

این بار بویانا از اتاق خواب وارد صحنه می شود. بویانا لباسی به رنگ قرمز آلبالویی به تن دارد. پشت میز کنار مرد می نشیند. مرد فقط نگاه می کند و حرفی نمی زند.
بویانا : دیر وقته نمی خوای بخوابی؟ کارات که تمومی نداره!
(روی خود را از اسن بر می گرداند و نگاهش را به گلدان می دوزد. بعد از مکث کوتاهی شروع به صحبت می کند.)
بویانا : اسن هیچ دقت کردی این گل هایی که این دفعه خریدی خیلی خوب موندن! یادته گل هایی که برای تولدت خریدم چقدر زود پژمرده شدن؟
( سکوت می کند و لحظاتی بعد رو به اسن ادامه می دهد.)
بویانا : می خوای برات قهوه درست کنم؟ من خسته ام اما بدون تو خوابم نمی بره. تو کار کنی، اونوقت من بخوابم! (مکث و لبخند) کارت تموم شد با هم میریم بخوابیم.

( زن از صحنه خارج می شود. صحنه تاریک می شود.)

صدای تغییر موج رادیو به گوش می رسد. نور اندکی می تابد و صحنه را روشن می سازد.
مرد کنار رادیو است و سعی دارد یک موج رادیویی را بگیرد اما فقط خش خش رادیو شنیده می شود.
صدای بویانا از اتاق خواب به گوش می رسد.
بویانا : آه اسن چه خبره؟ صداش رو کم کن. حواسم پرت شد، سوزن رفت تو دستم. دیگه از وصله کردن لباسا خسته شدم.
(بویانا از اتاق بیرون می آید. شلواری مردانه در دست دارد. به سمت اسن می رود و کنارش می ایستد.)
بویانا : رادیو روشن کردی بلد نیستی ؟ بذار ببینم.
(بویانا با رادیو ور می رود. صدای موسیقی بلند می شود. بویانا با شادی می گوید.)
بویانا : چه موزیک قشنگی! رادیو سرگرمیه خوبیه. ( کمی مکث می کند) اصلا خودت رو برای خریدن تلویزیون به زحمت ننداز، همین رادیو برای من کافیه.
(بویانا به اتاق برمی گردد. نور به حالت قبل باز می گردد. حالت اندوهباری در صحنه حاکم می شود.)

مرد آرام بینی اش را بالا می کشد، احساس گرما می کند. بارانی اش را در می آورد و به سمت جا لباسی رفته، درش را باز می کند و بارانی را روی در آن می اندازد.

( بویانا بار دیگر وارد صحنه شده و نور تغییر می کند. یک نور تند و گرم)

بویانا پیراهنی به رنگ کرم با طرح چهارخانه به تن دارد. چهره اش حسابی برافروخته است، قدم هایش بلند و محکم است. به سمت جالباسی می رود. مرد را عقب می زند.
بویانا : آه دیگه خسته شدم از بس لباس اتو زدم، با این وضع یه چند وقت دیگه دست و گردنی برام نمی مونه.
(چند لباس برمی دارد و به سمت اتاق خواب حرکت می کند)
بویانا : اسن باید یه جا لباسی بزرگتر بخریم، من دیگه کلافه شدم، حوصله اتو زدن ندارم!
(انگشت اشاره دست راستش را بالا می آورد و با حالت تهدید ادامه می دهد)
بویانا : اگه همین وضع ادامه پیدا کنه مجبور میشی با لباس چروک بری بیرون.
بویانا به اتاق خواب بر می گردد.

(صحنه تاریک می شود. نوری روی در اتاق خواب متمرکز می شود.)

صدای گفتگوی بویانا با اسن به گوش می رسد.
بویانا : خدای من، چقدر هوا سرده! (با حالت کلافگی) این پتوی لعنتی انگار نه انگار که پشمیه!! پاهام انگار تو کاسه یخن! اما تو چقدر گرمی! بدنت مثل بخاری ی! (صدای خنده) این دو تا پتو کم کم دارن کارشون رو می کنن!
( بعد از مدتی سکوت)
بویانا : اسن؟ میگم اینکه ما بچه دار نمی شیم خیلی هم مسأله بغرنجی نیست. (مکث می کند) آخه با این وضعی که داریم، بچه می خوایم چکار؟ بچه یه عالمه هزینه داره، نداره؟

(صحنه به حالت اول در می آید. باهمان نور لامپ تک لوستر)

در به صدا در می آید. اسن لحظه ای می ایستد بعد به سمت در رفته و آن را را باز می کند. با دو مرد مواجهه می شود.
صدای مرد سمسار: سلام آقا، برای بردن وسایل اومدیم. خانم بویانا ما رو فرستادن.
(اسن کناری می ایستد تا آن دو مرد وارد شوند.)
سمسار اولی (با تعجب) : وسایل همین ها هستن؟
(اسن سرش را تکان می دهد.)
مرد سمسار اولی: همه اینها مال خانم هستن؟
(اسن دوباره سرش را به نشانه تایید تکان می دهد و به سمت اتاق خواب رفته و وارد آن می شود. دو مرد سمسار مشغول جابجایی وسایل می شوند.
اسن داخل اتاق می شود و با دو پتو در دست از اتاق خواب خارج می شود. پتوها را به دست یکی از سمسارها می دهد.)
سمسار دوم : آقا پرده ها رو هم ببریم؟
( اسن سرش را به نشانه تایید تکان می دهد. سمسارها به سرعت پرده ها را می کشند که از قلاب کنده می شود.)
مرد سمسار اولی: چقدر این پرده ها حجیم هستن! آدم دلش می گیره جلوی نور رو می گیرن … یه ذره نور تو نمیاد!
(مرد دیگر مشغول جابجایی لباس های جالباسی می شود که یکی از پیراهن ها از دستش به روی زمین می افتاد.
اسن دولا می شود، پیراهن را برمی دارد و به صورتش نزدیک می کند و نفس عمیق می کشد. پیراهن را محکم بغل می کند.
مرد سمسار با ناراحتی به اسن می نگرد. دستش را دراز می کند.اسن، پیراهن را به او می دهد و اشک هایش را پاک می کند. دو مرد از صحنه خارج می شوند.
اسن وسط صحنه پشت به تماشاچی ها می نشیند و سرش را میان دستانش می گیرد. لامپ لوستر پت پت می کند و خاموش می شود.
اسن بر می خیزد و بارانی خود را بر می دارد و از اتاق بیرون می رود.
برقی آسمانی صحنه را روشن می کند. بعد صدای غرش آسمان به گوش می رسد. بارش باران شدید می شود.)

(صحنه روشن می شود)

حالا اتاقی خالی و تمیز برابر ماست. از لوستر سقفی نور، سه لامپ روشن می تابد.
اسن جوان با کت و شلوار مشکی، پیراهن سفید و کفش براق و کرواتی مشکی در کنار زن جوان (بویانا) با پیراهنی به رنگ نباتی که با پولک های طلایی تزیین شده در وسط اتاق ایستاده اند.
موهای اسن به زیبایی به بالا شانه خورده.
زن کلاهی به رنگ پیراهنش با تزیین گل های بهاری به سر دارد.
احساس شادی از لبخند روی لب هایشان معلوم است.
در کنار بویانا، زن صاحب خانه ایستاده است.
زنی نسبتا چاق با قدی کوتاه که پیراهنی به رنگ خاکستری به تن دارد با دو جیب بزرگ که از سمت جیب چپش، دسته کلیدی آویزان است. روسری مشکی به سر خود بسته و با لبخند به زوج جوان می نگرد.
چند قدم به سمت وسط اتاق بر می دارد و بعد به سمت زوج بر می گردد و شروع به صحبت می کند.
پیرزن : خیلی بزرگ نیست اما با توجه به بودجه شما خوب به نظر میاد. نظرتون چیه؟
(بویانا چشم های جستجو خود را به سمت پیرزن برمی گرداند و با ذوق می گوید:)
بویانا : به نظر من که خیلی خوبه ! اسن نظر تو چیه؟

پایان
زمستان 1397

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *