۷۷۷۰۵۹۴۲

کلاهی در پشت ویترین – نویسنده : فاطمه بهرامی (متولد سال 1385)

شب بخیر گفتم و روی تخت دراز کشیدم. خوابم نمیبرد، خیلی فکرم مشغول بود، مشغول آن کلاه، آن کلاه زیبا.

امروز که از دانشگاه به سمت خانه بر می گشتم؛ مغازۀ کلاه فروشی را دیدم که یک کلاه خیلی زیبا در ویترینش بود. انگار تازه آن کلاه را آورده بودند، آخه به دلیل علاقۀ زیاد من به خرید کلاه، همیشه در راه برگشت از دانشگاه به ویترین مغازۀکلاه فروشی پایین خانه مان نگاه می کردم و همیشه دوست داشتم که یکی از آن کلاه های زیبا برای من بود. همین طور همین فکرها را میکردم که خوابم برد.

روز بعد تصمیم گرفتم بعد از کلاسم به مغازه بروم و دربارۀ آن کلاه با آن فروشنده صحبت کنم.

کلاسم تمام شد، به سمت خانه راه افتادم. هوا داشت کم کم ابری می شد.

با رسیدن به جلوی در مغازه، دوباره نگاهی به کلاه انداختم، در مغازه را باز کردم، در صدایی داد، انگار زنگی به صدا درآمد که کسی وارد می شود؛ صدای در که قطع شد، مردی یا بهتره بگویم، پیرمردی با ریش سفید و قیافه ای مهربان جلو آمد و گفت: بفرمایید.

سلام کردم و گفتم : من دختر همسایه بالایی شما هستم. اومدم تا دربارۀ آن کلاهی که پشت ویترین هست با (دست نشان دادم) صحبت کنم.

پیرمرد دوباره گفت : بفرمایید دخترم.

من در جواب گفتم : همۀ کلاه های شما زیبا هستند ولی این کلاه با کلاه های دیگر خیلی فرق می کند، من هم آن را خیلی دوست دارم و خیلی از آن خوشم آمده. وضعیت پدر و مادرم هم معمولی ست و توانایی خرید آن را ندارند. من دانشجو هستم که پس انداز چندانی ندارم. حالا شما بگویید من چگونه می توانم این کلاه را بخرم؟

پیرمرد در جوابم گفت : دخترم دقیقا دست روی کلاهی گذاشتی که قیمت کمی ندارد و کلاه با ارزشی است، قیمت آن هفتصد هزار تومان است. بهرحال هر چیزی قیمتی دارد و باید پول آن را پرداخت.

روز بعد قبل از رفتن به خانه جلوی مغازه ایستادم و با حسرت به آن کلاه نگاه کردم

روزها می گذشت و حسرت من بیشتر و بیشتر می شد. تا روزی که مثل همیشه با حسرت نگاهم را به کلاه دوخته بودم که ناگهان پیرمرد صدایم زد و گفت : یک لحظه بیا داخل.

من وارد شدم، کتابی روی میز جلوی پیرمرد باز بود.

گفت : چند روز است که میبینم تو می آیی و با چه حسرتی به آن کلاه نگاه میکنی. خیلی فکر کردم… بعد با مکثی دوباره ادامه داد : من به تازگی چشمانم ضعیف شده و به سختی کتاب می خوانم و باید به چشم پزشکی بروم ولی فرصت آن را ندارم. موضوع دیگری هم هست و اینکه من خیلی کتاب دوست دارم و کتاب های زیادی هم دارم. تو اگر دوست داری می توانی هر موقع که دوست داشتی و وقت داشتی، بعد از دانشگاهت بیایی و برای من کتاب بخوانی. در ازای هر کتاب من صدهزار تومان از قیمت کتاب کم می کنم و تو می توانی با خواندن کتاب برای من به آن کلاه برسی.

از پیشنهادش هیجان زده شدم و گفتم: چند روز به من فرصت بدهید تا با پدر و مادرم مشورت کنم و اجازه بگیرم. به زودی خبر می دهم.

سپس به خانه رفتم و موقع شام به پدرم گفتم : چند وقتی است که من از یک کلاه خیلی خوشم آمده است، قیمت آن هفتصد هزار تومان است. شما می توانی این پول را به من بدهی؟

پدرم گفت : نوشین جان، هفتصد هزار تومان حقوق یک ماه کار من است، اگر آن را به تو بدهم، پس خودمان چی بخوریم؟ چطوری در عرض یک ماه زندگی را بچرخانم؟ خودت هم می دانی که نمیشود عزیزم، پس قید آن کلاه را بزن.

گفتم : میدانم که شما تونا پرداخت این پول را نداری. اما پیرمردی که صاحب مغازه است به من گفت می توانم در عوض پول کلاه، برای او کتاب بخوانم.

پدرم اخم هایش را در هم کشید و گفت : همینمان کم است که تو دختر جوان بروی و برای مرد غریبه کتاب بخوانی! فکرش را هم نکن.

ناراحت به سمت اتاقم رفتم، موبایلم را برداشتم و با صمیمی ترین دوستم (شیدا) تماس گرفتم و به او گفتم تو هفتصد هزار تومان داری به من قرض بدهی؟

شیدا گفت : متاسفانه ندارم، اگر داشتم حتما بهت می دادم.

برای شیدا تمام موضوع را تعریف کردم. او گفت : پدرت راست می گوید، نوشین تو هم زیبایی و هم جوانی، صدای خوبی هم که داری. معلوم است که پدرت نگران میشود.

با دلخوری گفتم : مگر من بچه ام که بخواهند نگرانم باشند ؟ من بیست سالم است، پس خودم عقلم میرسد.

تلفن را قطع کردم و خوابیدم. روز بعد با مادرم صحبت کردم و اصرار زیادی کردم که پدر را راضی کند و دوباره تاکید کردم : فقط کافی ست هفت تا کتاب بخوانم تا به آن کلاه برسم، خواهش می کنم اجازه بدهید. باور کنید مرد محترمی ست.

مادرم شب با پدرم صحبت کرد و پس از اصرار و صحبت های فراوان او را راضی کرد. من هم خوشحال  روز بعد به مغازۀ کلاه فروشی رفتم و گفتم : من می توانم بعد از دانشگاهم بیایم و برای شما کتاب بخوانم.

پیرمرد گفت : بسیار خب، آن کتابخانه که آنجا می بینی کتابخانه من است و تو می توانی از همین امروز شروع کنی.

مکثی کرد و ادامه داد : از تو میخواهم که با این کتاب شروع کنی، (اوژنی گرانده) از بالزاک..

کتاب را برداشتم و شروع به خواندن کردم. پیرمرد هم مشغول کارهای خودش بود و به صدای من گوش می داد. در مواقعی هم که مشتری می آمد و آن صدای زنگ شنیده میشد، خواندن کتاب را متوقف می کردم. شد.

پیرمرد چند بار گفت : صدای شما خیلی خوب است.

داستان کتاب اوژنی گرانده از این قرار بود که در خانه ای دلگیر در شهر سومور، مردی خسیس و پول پرست به نام آقای گرانده به همراه همسر و دختر جوان و زیبایش اوژنی، زندگی می کرد. همسر و دختری که زندگیشان کاملا زیر سایۀ علاقه جنون آمیز آقای خانه به طلا و پول قرار داشت. او روی ثروت و دارایی های درخشان خود و همچنین دخترش به یک میزان حساسیت داشت و نمی گذاشت هیچکس حتی همسر و دخترش نزدیک آنها شود اما وقتی شارل، برادر زادۀ آقای گرانده، از راه می رسد، اوژنی احساس می کند که عواطف جدیدی در حال بیدار شدن در او هستند. این احساسات باعث شد اوژنی کاملا در نقطۀ مقابل پدرش قرار گیرد و اتفاقاتی هیجان انگیز بیافتد.

هوا کم کم تاریک می شدکه کتاب را بستم و گفت : با اجازه شما من فردا می آیم و بقیه کتاب را برایتان می خوانم.

و رفتن من به آن مغازه همچنان ادامه داشت و پیرمرد می گفت : شما باید به رادیو بروید.

یکی از روزها که مشغول کتاب خواندن بودم، صدای در آمد و مردی با قدی بلند وارد مغازه شد. پیرمرد به گرمی از او استقبال کرد. بزودی فهمیدم او دوست قدیمی پیرمرد کلاه فروش بود.

پس از صحبت های فراوان، مرد اشاره ای به آن کلاه کرد و گفت:امروز تولد دخترم است،دخترم هم سن و سال این خانم جوان است. می خواهم آن کلاهی که پشت ویترین است را برایش بخرم.

بله!دست روی کلاهی گذاشته بود که من را به اینجا کشانده بود.

پیرمرد کلاه را آورد و به مرد گفت : این خیلی گران است.

مرد گفت : من از این کلاه خوشم آمده، قیمتش برایم مهم نیست.

پیرمرد من من کنان گفت : اخر این کلاه برای کسی دیگری است

مرد گفت: حالا نمی شود این کلاه را به من بدهی اخر…

اشک در چشمانش جمع شد و گفت : می دانی که دختر من مدتی ست مبتلا به《اوتیسم》شده و خیلی کم پیش می آید از چیزی خوشش بیاید. من قبلا او را پشت ویترین اینجا آوردم و متوجه شدم این کلاه نظرش را جلب کرده. اما چه کنم که میگویی این کلاه برای کسی دیگری ست.

لحظاتی سکوت شد.

من بی اختیار کلاه را برداشتم و آن را روی سرم گذاشتم، خودم را در آیینه دیدم و رو به مرد گفتم : سلیقه تون واقعا خوبه، خیلی زیبا ست.

مرد با ناامیدی گفت : این کلاه خیلی به شما می آید، حتما به دخترم هم که هم سن شما است می آید.

فکری به ذهنم رسید. رو به پیرمرد کردم و گفتم : ممکن است به کسی که این کلاه را می خواهد زنگ بزنید و به او بگویید، شاید اجازه بدهد این کلاه را به این آقا بدهید.

پیرمرد لحظاتی با تعجب به من خیره شد بعد گفت : شما برو زنگ بزن و خبرش را بده.

پشت مغازه رفتم و بعد از چند دقیقه آمدم و گفتم : آن خانم گفتند کلاه را به این آقا بدهید من نمی خواهم

مرد با خوشحالی گفت : یک دنیا ممنون. از کسی هم که از این کلاه زیبا گذشت، بسیار تشکر کنید.

وقتی مرد خواست از در بیرون برود، گفتم : راستی اسم دخترتون چیه؟

گفت : آتوسا

گفتم : اسم زیبایی دارد. انشاالله زودتر حالش خوب بشود.

مرد گفت : ممنونم.

و از مغازه بیرون رفت.

با رفتن او، پیرمرد با تعجب به طرف من برگشت و  گفت : تو مگر آن کلاه را دوست نداشتی؟

گفتم : دلم نیامد، مگر شما ندیدید چطور اشک در چشمان آن پدر جمع شد ؟آن کلاه حق آن دختر بود.

پیرمرد سرش را پایین انداخت و با لحنی خنده دار گفت : حالا من چجوری کتاب هایم را بخوانم؟

گفتم : شما مثل پدربزرگ من هستید، گاهی اوقات می آیم و برایتان کتاب می خوانم.

و پیرمرد مغازه دار، بسیار خوشحال شد و برویم لبخند زد.

 

پایان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *