۷۷۷۰۵۹۴۲

کولبر – نویسنده : ب – راکی

در این زمستان سرد که جایی برای هیچ دلگرمی نمانده، در میان این کوهستان بی رحم و سخت با باری سنگین بر دوش ایستاده ام. عزیمتی دشوار به بلندای صخره های سترگ، به لغزندگی جاده های پر پیچ و خم یخی و به نامعلومی تصویری در میان مه های سر به فلک کشیده در پیش است. با هر گامی که رو به جلو بر می دارم، رد پاهایم برف های کوبیده نشده و نرم را در خود، همانند آیندۀ گنگ و نامعلومم فرو می برد.

هر بار قبل از رفتن به دل کوهستان، پیشانی پدرم را می بوسم، به چشمانش خیره می شوم و بعد با خود می اندیشم ” آیا این آخرین دیدار ماست؟”
پدرم تک ستارۀ آسمان زندگی من است. بعد از مرگ مادرم، کسی دیگری را جز او ندارم. دو سال پیش توی همین کوهستان روی مین رفت و هر دو پایش را از دست داد. بعد از آن خانه نشین شد و بار سنگین زندگی به دوش من افتاد. هر بار قبل از رفتن،خود را به شمایل مَردان در می آورم. با روبند صورتم را می پوشم تا مبادا کسی متوجه زن بودنم شود.

پدرم مردی فداکار و دلسوز است. او تمام زندگی اش را به پای من گذاشت و با هزار زحمت مرا دانشگاه فرستاد. برایم فکرهای دیگری در سر داشت اما افسوس که رویایی بیش نبودند.حالا برای اینکه چراغ خانه مان روشن بماند، هر روز باید برای زنده ماندن قمار کنم.

دیشب در حالی که به ستاره های نورانی که چون الماسی درخشان بر سینه ی تاریک آسمان خودنمایی می کردند چشم دوخته بودم، ناله و هق هقی که از عمیق ترین لایه های درون بر می خاست، مرا به خود آورد. صدای پدرم بود. تمام این دو سال، این اشک ها، این صداها، بخشی جداناپذیر از زندگی مان شده بود. کنارش رفتم و بعد آرام سرم را روی شانه هایش گذاشتم. او نیز مانند من نگران فرداست. اصلا جایی برای فکر کردن به دورتر از “یک روز بعد” نیست و زندگی ما سپری کردن یک روز از پسِ روزی دیگر است.
به پُشتم نان هایی دارم که در طول روز پدر می پزد. در این دو سال برای خودش نانوای حاذقی شده!

شش ساعت در راه به سر می برَم و نان ها را سوی دیگر مرز می فروشم و در آستانه تاریکی، با تنی خسته و صورتی تکیده به منزل می رسم.
امروز اما آفتاب از سوی دیگری طلوع کرده، حال دلم خوب نیست. حس اضطراب توان پاهایم را کم کرده. سکوتی عجیب کوهستان را فرا گرفته. گویی زمان ایستاده،ساعت خوابیده و تنها صدای گام هایی بیشمار در گوش صخره های برفی طنین افکنده!

به راستی که اینجا ” نقطه صفر”، آخر دنیاست. ناگهان صدای تیری مرا به خود می آورد. پشت تخته سنگی پناه می برم. بعد یکی دیگر و باز صدای تیر. دمی بعد احساس سوزش در پایم میکنم. خونِ قرمز روی تن برف های سپید رد می اندازد و هم چون جویی روان می شود.

چند مرد به سویم می شتابند. می خواهند کمک کنند، فریاد می زنم… از درد، از اندوه و از نانی که میان کوهستان آغشته به خون شد.

ناگهان تصویر سپید جلوی چشمانم رو به سیاهی می رود. درون تاریکی عمیقی سُر می خورم و بعد درون دشتی پر از لاله های واژگون فرود می آیم. دشت سرتاسر نور است و گُل…

و بعد مادرم را می بینم که میان لاله ها ایستاده و به رویم لبخند می زند. ناگهان همه جا روی هوا می رود. انگار اینجا نه مرتعی پر از لاله، که دشتی پر از مین است.

مین ها یکی پس از دیگری منفجر می شوند و با هر انفجار لاله ای پر پر می شود و به سوی آسمان می رود.

مادرم نزدیک تر می آید، هنوز روی صورتش لبخند دیده می شود. در یک دستش مین و در دست دیگرش پای پدر است. این همان مینی ست که چون خاری به پای پدر و به قلب من فرو رفت و روزگارمان را تیره و سیاه کرد. هیچ حرفی از جنس صدا بین مان رد و بدل نمی شود. گویی با چشمانمان با یکدیگر حرف می زنیم.

مادرم پای پدر را در دستانم می گذارد،دستی به صورتم می کِشد و در چشم بر هم زدنی در دشت بیکران گم می شود.

حالا من مانده ام… دوباره تنها، با پاهایی که می دانم از آنِ من است و دشتی پر از لاله های واژگون، لاله های پرپر شده و دالانی از نور که مرا به سوی پدرم فرا می خواند.

                                                                                                           پایان

2 پاسخ

  1. بسيار زيبا و تاثيرگذار بود ، با خواندن اين داستان تاثير گذار اشك در چشمانم حلقه زد

  2. بسیار بسیار زیبا بود چقدر تاثیر گذار و پر احساس نوشته شده اشک در چشمانم حلقه زد براتون آرزوی موفقیت میکنم
    مطمئنا نویسنده آینده روشنی پیش رو خواهد داشت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *