۷۷۷۰۵۹۴۲

اتفاقی که هنوز نیفتاده – نویسنده : فریده صفدری

نیلوفر با قدم هایی لرزان وارد مطب شد، جلوی میز خالی منشی که تنها یک تلفن و یک دفتر روی آن قرار داشت ایستاد. منشی مشغول صحبت با تلفن بود و با صدایی خسته و تقریبا منزجر گفت : گفتم که خانم عزیز… کلمۀ عزیز را طوری گفت که انگار ترجیح می داد به جایش کلمۀ […]

صاحبخانۀ بی معرفت – نویسنده : الهه غلامی

خسته و تشنه وارد مغازه شدم، از فروشنده درخواست یک بطری آب کردم و بی مقدمه سر سخن را با او باز نمودم و گفتم: به دنبال خانۀ اجاره ای هستم، از چند املاک سراغ گرفتم یا قیمت ها بالاست یا به مدرسۀ بچه ها دور است. فروشنده که جوانی مودب وبا وقار به نظر […]

قطار شبانه – نویسنده : یگانه کهکی

آسمان رنگ سیاهی به خود گرفته و ستاره های پر نور به صورت پراکنده در آسمان دیده می شدند. سوز سرما همراه نم نم باران پدیدار شده و پرنده های آوازخوان در آسمان به یک جهت در حال پرواز بودند. امیرسام با چشم و ابروان مشکی و پوست سبزه ای که داشت، لباس یقه اسکی […]

کولبر – نویسنده : ب – راکی

در این زمستان سرد که جایی برای هیچ دلگرمی نمانده، در میان این کوهستان بی رحم و سخت با باری سنگین بر دوش ایستاده ام. عزیمتی دشوار به بلندای صخره های سترگ، به لغزندگی جاده های پر پیچ و خم یخی و به نامعلومی تصویری در میان مه های سر به فلک کشیده در پیش […]

بشتاب غروب – نویسنده : الهه خرمی

شایان سرش را در دستانش گرفته، روی لبه ی تختش نشسته و ‌پاهایش را به شدت تکان میداد. با شنیدن چند ضربه که به در خورد،سرش را بالا آورد و فریاد زد: چیه ؟ چکارم دارید ؟ چی می خوایید از جونم ؟ آن طرف اتاق، شکوفه با رنگ و رویی پریده و نگران از […]

قلب ناتوان – نویسنده : مانیا ساریخانی (متولد 1386 )

هلالی که به دنبال ماهش می گشت، آسمان را از آن خود کرده بود.  ستاره ها، جلویش زانو می زدند و به او احترام می گذاشتند . ستاره ها کمرنگ تر می شدند و سیاهی شب را بیشتر نمایان می ساختند.                             […]

خروس سمج – نویسنده : سارا محمدی(متولد 1383)

پاهایم را کنار هم گذاشتم، دست هایم را بر هم قلاب کردم و روی یک صندلی چوبی، گوشۀ هال پذیرایی منتظر نشستم. خانۀ مادربزرگم بودیم. ( مادر مادرم ) وسط هال، دو ردیف مبل راحتی روبروی هم گذاشته بودند. مادرم هم آنجا بود و داشت با خواهر برادرها و مادرش صحبت می کرد. پدربزرگم ( […]

به من نگاه کن – نویسنده : هانا پیری (متولد 1385)

با ماشین در یک جاده برفی در حال رانندگی بود. به طرف خانه مادربزرگش می‌رفت. دو طرف جاده از برف پر بود ولی الان برفی نمی بارید. بعضی از قسمتهای جاده هم یخ زده بود اما با این همه زیبایی، او از آن لذت نمی برد. این به خاطر کاری بدی که انجام داده بود. […]

کلاهی در پشت ویترین – نویسنده : فاطمه بهرامی (متولد سال 1385)

شب بخیر گفتم و روی تخت دراز کشیدم. خوابم نمیبرد، خیلی فکرم مشغول بود، مشغول آن کلاه، آن کلاه زیبا. امروز که از دانشگاه به سمت خانه بر می گشتم؛ مغازۀ کلاه فروشی را دیدم که یک کلاه خیلی زیبا در ویترینش بود. انگار تازه آن کلاه را آورده بودند، آخه به دلیل علاقۀ زیاد […]

گربه ای زیر باران – نویسنده : آرمان جولایی (متولد 1385 )

هیچ چیز بهتر از آغوش گرم خانواده نیست. ما در کانون گرم خانواده همه با هم میخندیم، با هم ناراحتیم و با هم تفریح کرده و غذا میخوریم و در کارها کنار هم هستیم ولی متاسفانه در بین اعضای خانواده، برادری داریم که کمی ناسازگار است. ما خانواده گرم و صمیمی هستیم که در زیرزمین […]