آن سه شنبه – نویسنده : سعید مولوی
امروز آسمان حالت عجیبی به خود گرفته است. حالتی تهاجمی، مرموزانه و کمی غم زده. انگار امروز کسی در گوشه ای از این شهر دل شهر را شکسته است. بر حسب عادت و چون درخواست پیک موتور در میدان ونک بالاست، خود و موتورم را هر لحظه به میدان ونک نزدیک و نزدیک تر می کنم.
شلوغی میدان، تردد مورچه وار انسان های کیف به دست و صدای بوق تاکسی های زرد رنگ همگی منتظر سه شنبه ای پرکارند. هوا سوز سوزنده ای دارد. سوزی سرد و استخوان شکن. همین که از ضلع شرقی وارد میدان می شوم آلارم گوشی ام به صدا در می آید. بدون تعلل و تامل درخواست اپلیکیشن را قبول کرده سپس جزئیات آن را می خوانم.
مبدا: خیابان ولیعصر عج، روبروی پارک ملت، جواهری ایزدی
مقصد: پاسداران، بهستان چهارم، پلاک31/2، واحد 6
توقف در مسیر:40دقیقه! برگشت: ندارد
نوع درخواست: مرسوله
قیمت:25500 تومان.
تنها یک موضوع ذهن مرا به خود مشغول می کند. توقف در مسیر، آن هم40 دقیقه!…. اما چرا؟
نقشه گوگل را باز می کنم همزمان که ترافیک راه ها را چک میکنم به مبدا حرکت میکنم. هنوز چند ثانیه ای از کلنجار ذهنم با آن 40 دقیقه نگذشته است که شماره ی ناشناسی روی صفحه گوشی ام ظاهر می شود.
صدایش نسبتا جوان است و از من می خواهد که مراقب مرسوله باشم و با احتیاط آن را به مقصد ببرم.
اما همین که می خواهم راجع به توقف 40 دقیقه ای سوال کنم صدای بوق قطع شدن خط طنین انداز می شود.
روبروی جواهر فروشی می ایستم، موتور را روی جک می زنم، اما خاموش نمی کنم، وارد مغازه می شوم خود را معرفی می کنم و نام صاحب بسته را به فروشنده مغازه می گویم.
از مغازه دار بسته کادو پیچ شده ی زیبایی را که روبانی روی آن خودنمایی می کند تحویل می گیرم و سریعا به سمت مقصد حرکت میکنم.
بعد از گذر از خیابان های شلوغ و عبور از پل میرداماد دوباره ذهنم مشغول آن 40 دقیقه می شود.
من که بدون معطلی بسته را تحویل گرفتم و دارم به سمت مقصد می روم پس چرا آن شخص 40 دقیقه توقف در مسیر لحاظ کرده است؟!
سرسری از کنار آن علامت سوال می گذرم و با خود می گویم شاید خواسته است در این اوضاع بد اقتصادی کمی به فکر پیک ها و موتورسوارانی باشد که بدون هیچ بیمه و مزایایی در این هوای سرد به ناچار به این کار مشغول اند.
بعد از عبور از کوچه، پس کوچه ها خود را به خیابان پاسداران می رسانم و بعد از چند دقیقه سرکشی به اسم تابلو های میخکوب شده به نبش دیوارها، کوچه مورد نظر را پیدا می کنم.
بهستان چهارم، کوچه ای خلوت و پهن با درختانی خشکیده و سکوتی ناخوشایند.
دوباره به صفحه ی گوشی نگاه می کنم، آدرس را چک می کنم، درست آمده ام. همینجاست.
زنگ آیفون را می زنم، کسی جواب نمی دهد. همین که می خواهم با مقصد تماس بگیرم در ساختمان باز می شود. صدای ناخوشایند جیر جیر در بلند می شود و من در لابی تاریک خانه چشمم به پیرمردی می خورد که کت و شلوار اتو کشیده ای به تن دارد و کروات سرمه ای خال داری زیر آن خودنمایی می کند.
سلام خشکی می کنم و با گفتن مشخصات مقصد، او مرا راهنمایی می کند.
به سمت آسانسور می روم. دکمه سه را می زنم، داخل آسانسور ناگهان چشمم به کارت کوچکی که زیر روبان کادو آویزان است می خورد.
روزت مبارک مادر عزیزم
به طبقه ی سوم می رسم.
عجب! راستی امروز روز مادر است! این اولین بار است که چنین روزی را فراموش می کنم..به طبقه سه می رسم. در باز است، در می زنم اما کسی جواب نمی دهد. با کمی ترس و دلهره در را کمی نیمه باز می کنم و یاالله می گویم.
صدای مهربانی به گوش می رسد که می گوید : بفرما داخل پسرم، الان می آیم.
می گویم: مزاحم نمی شوم اما قدرت مهربانی او، بر تعارف سرد من غلبه می کند. کاسکت را از سرم بر می دارم و مشغول دیدن تصاویر قاب شده ای از فرزندان و نوه هایی می شوم که هر کدام با لبخندی تصنعی در گوشه ای از دیوار جا خوش کرده اند.
صدای گرم و صمیمی مادر به این مشاهدات کنجکاوانه پایان می دهد. سلام و احوالپرسی می کنم و به نشانه ادب کمی خم می شوم.
خانمی با سن 70تا75 سال با چادری سفید و گل گلی و لبخند پرمحبت که هرگز گذر سالیان عمر ذره ای از مهربانی صورتش کم نکرده، سینی چایی را روی میز قرار می دهد و از من می خواهد بنشینم. عطر چای تازه دم همراه با گل سرخ، مهر و محبت این خانه را دو چندان جلوه می بخشد.
بسته را به او تحویل می دهم اما هیچ نشانه ای از خوشحالی در صورت یخ زده اش نمی بینم. می گویم: روزتان مبارک، بابت چای ممنون. زحمت کشیدید.
همین که دست به زانو می گذارم تا بلند شوم جمله ای مرا در جای خود میخکوب می کند.
– بشین پسرم بروم برایت بسکوییت بیاورم.
و چند دقیقه بعدبا جعبه بسکوییت می آید. برای اینکه ناراحت نشود یکی برمی دارم. ساکت و آرام روبروی من نشسته است و سکوتی تلخ و زجر آور هر لحظه مرا بیشتر عذاب می دهد.
چند دقیقه بعد کلاه کاسکتم را از روی میز برمی دارم و آماده رفتن می شوم.
– مرسی پسرم که کنارم ماندی، کاش بیشتر میماندی، چیزی به اذان نمانده، ناهار را پیش من باش من هم تنها هستم.
از او تشکر می کنم و می گویم : بیشتر از این مزاحمتان نمی شوم.
به سمت من می آید در حالی که مقداری پول در دستش است.
– بفرما پسرم، دستت درد نکند
می گویم: نه مادرجان، کرایه حساب شده.
اما او جمله ای می گوید که شبیه تیر خلاصی است برای پایان این سکوت تلخ.
– می دانم پسرم، این پول بخاطر وقتی است که گذاشتی و چند لحظه ای کنارم بودی و مرا تحمل کردی.
زبانم قفل شده است، نمی توانم بگویم که پسر با محبتتان حتی هزینه چند لحظه ماندن من در کنار مادر مهربانش را هم حساب کرده است!
خودم را به نفهمی می زنم و می گویم: نه مادرجان، این حرفا چیه، زحمت کشیدید و پذیرائی کردید، باز هم ممنونم.
نمی دانم چطور خودم را تا پایین ساختمان رساندم.
گیج و منگ و عاجز از هضم این ماجرا گوشی ام را خاموش می کنم و روی موتور می نشینم و روشنش می کنم اما همچون انسانی غریب و بیگانه نمی دانم به کجا بروم.
فکرم آن چنان دچار تشویش و دگرگونی شده است که ذهنم فقط به یک جا می رسد.
بهشت زهرا ….
جایی که مادرم در کنار تمام مادران مهربان دیگر، شاید هنوز هم منتظر فرزندان شان هستند.
پایان
- Published in داستان های کوتاه
خوشۀ انگور – نویسنده : آزاده آبی
دو سالی است تمامی کسانی که از دو کوچه مانده به میدان ولیعصر رفت و آمد می کنند و همینطور کسانی که در آنجا به کاسبی مشغولند، شاهد حضور دختر جوانی هستند از مردمان جنوب و بندرعباس که روزی دو بار بساطش را آنجا پهن می کند.
زمستان ها، دستکش، شال گردن و کلاه کاموایی و تابستان ها فقط بادبزن های حصیری می فروخت. همۀ آنها حاصل کار دست مادربزرگ و مادرش بودند.
مادر در جایی مشغول کار بود اما مادربزرگ ( ننه زیور) در خانه می ماند و می بافت. مادر هم وقتی غروب به خانه باز می گشت به کمک ننه زیور می آمد چرا که دخترشان می بایست آنها را می فروخت.
گاهی وقت ها مادر رو به دخترش اسما می کرد و می گفت : دخترم وقتی بیرون میری بهتره بجای لباس محلی، مانتو بپوشی.
اما اسما در جواب می گفت : آخه مامان وقتی لباس محلی می پوشم فروشم بیشتره. مثلا یه روز هفده تا بادبزن فروختم.
دو درخت کهن در پیاده رو نزدیک میدان، هر روز منتظر آمدن اسما بودند تا میان آن دو درخت روی سنگفرش پیاده رو بساطش را پهن کند و بادبزن های حصیری را مانند سربازان چوبی کنار هم به صف کند و خودش روی چهار پایۀ برزنتی رنگ و رو رفته بنشیند و به این شاهدان پیر و تنومند تکیه دهد.
در تابستان، آن درختان کهنسال با تکان دادن برگ هایشان او را از گرما ایمن می داشتند تو گویی سایۀ مهر خود را بر سر اسما می کشیدند. اسما با آن ساک چرخدار کهنه و لق لقو خود که قسمتی از بدنۀ فلزی آن را با طناب حصیری محکم کرده بود که وا نرود، مسافر همیشگی خط اتوبوس راه آهن تا ولیعصر بود.
اسما صفای خاص مردمان جنوب را در نگاه زلال و شفاف خود را به دیگران هدیه می داد و اغلب با خود زمزمه می کرد : زندگی براحتی می تواند قلب انسانها را مغلوب سازد تا در تاریکی فرو روند ولی برای من چنین نخواهد شد چون من ایمان دارم که موفق می شوم. شادی و شادمانی را به خانواده ام باز خواهم گرداند.
تنها چیزی که پردۀ ذهن او را تکان می داد، صدای لغزیدن چرخ های ساکش بود که با حرکات موزونش افکار او را هدایت می کرد.
هر روز بدون توجه به دیگران به محل بساط همیشگی خود روان می شد. کنار درختان که می رسید دستی به تنۀ هر دو درخت می کشید و می گفت : حالتون چطوره ؟ خوب هستین ؟
و لبخندی از رضایت بر لب می راند، تو گویی آشنایی را می بیند. درختان هم با تکان دادن برگ های خود شادی شان را ابراز می داشتند و خوش آمد گویی می کردند.
اسما بساط خود را بین دو درخت می گستراند و بادبزن ها را به ردیف کنار هم می چید. چهارپایۀ تاشوی خودش را هم کنار درخت می گذاشت، روی آن می نشست، کتابی را که به همراه داشت بدست می گرفت و مشغول خواندن می شد.
او که لباس محلی زیبایی به تن می کرد، گویی یک دشت وسیع شعر طبیعت بود. لباس خوش نقشی که جذابیت خاصی در چشم رهگذران ایجاد می کرد. پیراهنش به رنگ سبز با یقۀ گرد زری دوزی شده بود که همیشه بین دختران جوان خواهان زیادی داشت و شلواری به رنگ بنفش که از بالا گشاد و از زیر زانو تنگ و چسبان می شد و در پایین پا با نخ گلابتون زری دوزی شده بود. شال مشکی رنگی بر سر داشت که روی آن به کمک پولک های طلایی تزیین شده بود و در آفتاب تلالو زیبایی از خود نشان می داد.
اسما در آن لباس زیبای محلی در انتظار مشتری می نشست. مشتری هایش را از دور تشخیص می داد. در این دو سالی که اینجا بساط می کرد برای خودش یک پا روانشناس شده بود. از صدای خش خش اسکناس و جیرینگ جرینگ سکه ها خوشش می آمد چون این صدا، حلال مشکلات او بود.
ناگهان جمعیت زیادی نمایان شدند. از تعداد آدمها معلوم بود که از سینما بیرون آمده اند چون نبش میدان، یک سینمای قدیمی قرار داشت. اسما هنوز نتوانسته بود به سینما برود و فیلمی را تماشا کند.
مرد جوانی به سمتش آمد و قیمت بادبزن ها را پرسید.
اسما گفت : دونه ای ده هزار تومن.
مرد جوان گفت : سه تا به من بده.
مرد جوان سه تا از باد بزن ها را برداشت و برقی از خوشحالی در چشمان سیاهش پدیدار شد. بعد خانمی آمد کنار بساط او نشست.
ناگهان از لابلای بادبزن ها یک برقعه را برداشت، رو به اسما کرد و گفت : این چنده؟
وقتی اسما چشمش به برقعه افتاد با تعجب گفت : این! اینجا چه کار می کنه !
خانم گفت : چقدر زیباست!
اسما خطاب به او گفت : این فروشی نیست.
خانم گفت : اجازه میدی باهاش یه عکس بگیرم ؟
اسما با تبسمی به لب گفت : اشکالی نداره.
خانم آن را به چهره اش زد و عکسی سلفی از خود گرفت. بعد دو تا بادبزن خرید و گفت : برای تزیین اتاقم خیلی قشنگه.
اسما پولی را که از دست مشتری می گرفت درون کیسه ای که شبیه کیف کوچکی از گردنش آویزان بود، می گذاشت.
بعد از رفتن آن خانم به درخت تکیه داد و برقعه را در دستش گرفت و براندازکرد. خیالات او را با خودش مشغول و همراه کرد.
به زمان گذشته سفر کرد، به روزهایی که ستون خانواده پایدار و سر حال بود و قند در دل کسانش آب می شد. همه چیز به خوبی پیش می رفت. وقتی پدر سلامت بود همه چیز کامل بود. انگار دنیای خانواده بدون عیب و ایرادی می گذشت، اگر نقصی هم داشت با بودن پدر به چشم نمی آمد.
یک روزپدر با مشورت دوستانش برای یافتن کار به شهر بندر عباس رفت.
خودش تعریف می کرد : یک روز که در کنار ساحل قدم می زدم و دنبال کار می گشتم با دختری که سبد ماهی روی سرش بود روبرو شدم. دختر لباس محلی به تن داشت و برقعه ای هم بر چهره زده بود. به هم نگاه کردیم، حواسش پرت شد و سبد ماهی از سرش به زمین افتاد. ماهی ها روی زمین پخش شدند. کمک کردم ماهی ها را جمع کند. در همین حین یکی از بندهای برقعه از پشت گوش دختر رها شد و جلوی صورتش تاب خورد. چشمم به صورت دختر افتاد، یک دل نه صد دل عاشقش شدم. احساس کردم دختر هم احساس من را پیدا کرده است. بدون اینکه متوجه شود او را دنبال کردم تا خانه اش را یاد بگیرم تا مادرم بتواند به خواستگاریش برود. اینطور شد که من و مادرتان با هم ازدواج کردیم.
پدر همیشه می گفت : من مرد خوشبختی هستم چون خانواده ام همیشه کنارم هستند. روزگار به آنها روی خوش نشان می داد. پدر به شغل آرماتور بندی مشغول شده و با درآمد خوبی که داشت توانست خانه ای نه چندان بزرگ بخرد و مستقل شود. اسما یک سال بعد از ازدواج پدر و مادرش چشم به دنیا گشود و دو سال بعد ستاره خواهرش به دنیا آمد و خوشبختی آنها کامل شد.
اسما با خود فکر کرد : به راستی خانوادۀ ما مثل یک خوشه انگور است. ننه زیور، پدر، مادر، ستاره و من.
در همین هنگام که به شیرینی آن فکر می کرد چیزی کامش را تلخ کرد. فکر کرد چطور روزگار چرخید و چرخید و در این چرخش، ابرهای تیره آسمان زندگی شان را فرا گرفت.
چشمانش همچون آسمان، بارانی شد و موج هایی که پشت پلک های بلندش کمانه کرده بودند بیرون پریدند. سیل غم مثل گذشته به سمت قلبش راه افتاد. در آنجا بدل به چیزی شد پر از درد که تا به امروز نتوانسته بود از آن کم کند. اسما با یادآوری گذشته آه کشید، رعشه ای همراه آه، از نهادش برآمد.
هنگامی که پانزده ساله بود و روزگار را به شادی و خوشی می گذراند درست در روزهای طلایی زندگی که ستاره خواهر کوچکش سیزده ساله بود و آن دو با هم به مدرسه می رفتند و خوش بودند بدون اینکه بدانند روزگار چه خوابی برای آنها دیده است.
آن روز وقتی در بازگشت از مدرسه با ستاره به خانه رسیدند، زنگ در را زدند و منتظر ماندند. کسی به صدای زنگ جواب نداد. همه جا را آرامش دلهره آوری فرا گرفته بود.
همسایه ها گفتند مثل اینکه اتفاقی برای پدرتان افتاده و او را به بیمارستانی در همین نزدیکی ها برده اند.
دنیا بر سر اسما آوار شد. نمی توانست نفس بکشد. اشک هایش جاری شد. با پشت دستش بینی اش را تمیز کرد، به زحمت کلید را از کیفش درآورد و در سوراخ در انداخت اما در باز نشد. این بار با یک دست در را به سمت خودش کشید و با دست دیگر کلید را چرخاند و همزمان با پای راستش در را به طرف داخل هل داد.
وارد خانه شدند، از کنار حوض گذشتند. هنوز رخت هایی که مادر شسته بود روی بند تاب می خوردند. اسما آنها را به کناری زد و هر دو دوان دوان از پله های ایوان بالا رفتند.
ستاره مات و مبهوت او را نگاه می کرد. اسما او را در آغوش کشید و گفت : تو بمون خونه، من میرم بیمارستان اما زود برمی گردم.
ستاره گریان گفت : منم ببر.
اسما صورت خواهرش را میان دستانش گرفت. دلش نیامد او را تنها بگذارد. هر دو خواهر با یونیفورم مدرسه با سرعت از خانه بیرون رفتند. آدرس بیمارستان را از همسایه ها گرفتند و به سمت آنجا شروع به دویدن کردند. از کوچه و پس کوچه ها به سرعت می گذشتند.
به بیمارستان که رسیدند، زانوانشان به شدت می لرزید و نفس نفس می زدند.
در ورودی بیمارستان، خانمی که در قسمت اطلاعات بود، پرسید : دختر خانما کجا ؟
اسما با چشمان گریان گفت : پدرم کجاست؟
خانم پرسید : پدرت کیه ؟
اسما اسم پدرش را گفت و او آن دو را به طرف اورژانس فرستاد. در همان حین مادرشان را دیدند که به سمت آنها می آید. مادر، دخترانش را محکم در آغوش کشید و بوسید. ننه زیور روی نیمکت نشسته بود، بیچاره نای راه رفتن هم نداشت.
از زبان مادر شنیدند که پدر به هنگام کار از طبقۀ چهارم به پایین پرت شده و فعلا بیهوش است و باید منتظر بمانند تا به هوش بیاید.
کمی از التهاب اسما کاسته شد ولی هنوز نمی فهمید که چه بر سر آنان خواهد آمد. کسی نمی تواند بازی های سرنوشت را پیش بینی کند. حس می کرد دنیای قشنگش خراب شده. اجازه نداشتند پدر را ببینند.
مادر مسئولیت نگهداری از ستاره را به اسما سپرد و به او گفت : مراقب خواهرت باش.
اسما نمی خواست آنجا را ترک کند ولی مادر از او خواهش کرد. سر و صورتش را بوسه باران کرد تا اسما و ستاره راهی خانه شدند. در دل آرزو می کرد رشتۀ ارتباط پدرش با این دنیا قطع نشود. همه سردرگم بودند و سرنوشت هم به بازی خودش ادامه می داد.
روزها به سرعت از پی هم می گذشتند. اسما فهمید مهره های کمر پدرش آسیب دیده است و همۀ خانواده امیدوار بودند بزودی خوب شود و اسما امیدوارتر… هر چند بیمارستان دولتی بود اما دستانشان خالی تر از آن بود که او را به بیمارستان مجهز تری ببرند.
بزودی هرچه پس انداز داشتند خرج شد. از سوی دیگر آشنایان به مادر فشار می آوردند که امکانات بیمارستان در این شهر کم است و بهتر است او را به بیمارستانی در تهران ببرید. به این ترتیب با مشورت پزشک قرار شد روند درمان در تهران ادامه یابد. با هماهنگی با بیمارستان شفایحیاییان در تهران، پدر اسما به تهران منتقل شد. مادر هم به همراه او راهی تهران شد.
چند روزی که گذشت مادر متوجه شد نه می تواند بچه هایش را تنها در شهر خودشان رها کند و نه می تواند همسر بیمارش را تنها بگذارد؛ بنابراین روزها که فرصتی به دست می آورد به دنبال خانه ای در شهر می گشت تا خانواده را هم به آنجا بیاورد و کنار هم باشند.
از ننه زیور خواست به تهران بیاید تا مراقبت از پسرش را به عهده بگیرد تا او بتواند با آسودگی خانه ای پیدا کرده و دخترانش را هم نزد خود بیاورد. مادر ناچار شد آشیانۀ کوچکشان در بندر عباس را بفروشد تا هم بتواند خانه اجاره کند و هم از پس هزینه های بیمارستان برآید.
اسما به خاطر می آورد با چه شرایط اندوه باری به تهران آمدند. باقی ماندۀ دارایی شان، یک فرش، لباس ها، مقداری ظرف و ظروف بود.
قطاری که با آن به تهران آمدند همچون یابویی خسته حرکت می کرد.
وقتی سوار قطار شدند، انگار تمام آرزوهای قشنگ اسما، مثل دودی که از دودکش قطار خارج می شد به هوا می رفت. مادر وقتی دخترانش را دید که چگونه او را محکم چسبیده اند به یاد حرفهای همسرش افتاد و آن را برای آنها نیز واگویه کرد : مثل خوشه های انگور به من چسبیده اید!
به تهران که رسیدند در به دری ها شروع شد. خستگی در چهرۀ همه مشهود بود و تنها نیرویی که آنها را سر پا نگه می داشت، شوق و امید به بهبودی پدر بود.
ننه زیور و مادر هر روز به نوبت در کنار پدر بودند و از او مراقبت می کردند. مادر تمام تلاش خودش را می کرد و می گفت : راه درازی در پیش داریم و ممکن است به سختی هایمان اضافه شود.
روزها از پی هم می آمدند و با سرعت می گذشتند. وضعیت به شکل پیچیده و ناخوشایندی ادامه داشت اما چراغ امید، دنیای ویرانۀ آنها را پرتو افکنی می کرد. دل های ملتهب آنها چشم به راه خبرهای خوب بود. دنیا نمی خواست بی رحمی خودش را این گونه نشان دهد.
کم کم فروغ امید در دل دو دختر جوان روشن شد. پدر توانست چشمانش را باز کند.
دکتر این خبر مسرت بخش را به آنان داد و گفت : روزهای سخت در حال گذر هستند، تلاش ها نتیجه داده است، علائم نشان می دهد روند درمان موثر بوده و حال بیمار رو به بهبود است.
وقتی اسما این حرف دکتر را شنید، بارقۀ امید در دلش جوانه زد. با هیجانی وصف نشدنی انگشتانش را جلوی دهانش گرفت و کِل کشید. از شادی در پوست خود نمی گنجید و مرتب بالا و پایین می پرید. همه را مهمان حرکات شیرین خود کرده بود. هر چند می دانست پدر تا مدت ها عاجز از راه رفتن و کار کردن خواهد بود ولی زنده ماندش به کل دنیا می ارزید.
وقت ایستادن بود. مادر، روزها در خانه ها به کار نظافت مشغول شد تا نانی بدست آورد. سالی به این منوال گذشت، سالی سخت. دخترها بزرگتر شدند ولی بچه هایی بودند که دل به درس می دادند و امید را در دل مادر زنده نگه می داشتند.
میدان درک و شعور اسما وسعت پیدا می کرد، گویی چیزی نو در درونش زاییده می شد. از مادر تقاضا کرد با ننه زیور به بافت بادبزن حصیری بپردازند تا او بتواند آنها را بفروشد. شبها همه در کنار هم به کار حصیر بافی و بافتنی می پرداختند. فروش هم بر دوش اسما گذاشته شد که با شجاعت آن را پذیرفت و به عهده گرفت. هر چند چرخ روزگار آنها به سختی می چرخید ولی بزودی کسب و کار اسما رونق پیدا کرد.
در فصل تابستان تعداد زیادی بادبزن حصیری می فروخت. در فصل زمستان هم بافتنی های قشنگ ننه زیور و مادرش را.
اوائل کار، لاک پشت وار حرکت می کردند ولی به مرور سرعت گرفتند.
اسما همیشه با خود می گفت: باید محک بخورم، باید امتحان پس بدهم.
چرخ روزگار طناب محکمی به دور گلوی این خانواده انداخته بود که جز کار راه دیگری نداشتند. اسما با چنان صلابت و پشتکاری در مسیر زندگی در حرکت بود که انگار هیچ ناممکنی را نمی بیند.
آن روز، روز خوبی برای اسما بود. در مجموع چهل بادبزن فروخت. بی اختیار بیاد پدر و خنده هایش افتاد. وقتی می خندید همه را به خنده وا می داشت.
***
با فرا رسیدن شب، اسما بساطش را جمع کرد و خوشحال به سمت خانه به راه افتاد. وقتی به میدان راه آهن رسید، چشمش به مغازۀ شیرینی فروشی افتاد. داخل مغازه شد.
شیرینی فروش گفت : بفرمایید خانم.
اسما نگاهی به ویترین شیرینی ها کرد.
با دیدن شیرینی کشمشی پرسید : این شیرینی ها تازه هستند؟
– بله خانم پخت امروزه.
– کیلو چنده؟
– بیست تومن.
– یک کیلو بمن بدین.
وقتی با جعبۀ شیرینی بیرون زد، حس خوشحالی ناگهانی در دلش جوشید.
به خانه که رسید سلام کرد و با هیجان گفت : امروز بیشترین فروش را داشتم. اینم شیرینیش. چهل تا فروختم.
کسی چیزی نگفت.
اسما ادامه داد : شیرینی تازه با چای می چسبه.
مادر گفت : تازه دم کردم.
اسما جعبه را باز کرد و برابر ننه زیور گرفت.
ننه زیور گفت : نمی خورم.
– مادربزرگ شیرینی هاش نرمه. با چایی خیلی می چسبه.
به طرف آشپزخانه رفت. یک دفعه متوجه شد امشب با شب های دیگر فرق داره. همه طور دیگری به او نگاه می کنند.
از مادر پرسید : طوری شده ؟
مادر لبخندی زد اما به جای او ستاره با هیجان گفت : بابا فردا مرخص می شه.
اسما لحظه ای بر جای ماند. پس آن موج خوشحالی که ناگهان بر قلبش نشست به همین دلیل بود. یک دستش را جلوی دهانش گرفت و به رسم بندری ها شروع کرد به کِل زدن و ستاره هم با او همراه شد.
مادر با خنده از جا بلند شد و صدا زد : اسما… ستاره … همسایه ها !
اما اسما و ستاره بی توجه به او همچنان ادامه دادند.
مادر گفت : آبرومون رفت.
در اتاق به صدا درآمد. یکی از خانم های همسایه بود. مادر در را باز کرد.
زن همسایه پرسید : خبری شده؟
اسما جلو پرید و گفت : بله، پدرم فردا از بیمارستان مرخص می شه.
خانم همسایه خندید و گفت : خداروشکر. همیشه به خوشی.
اسما فورا جعبه شیرینی را برابر او گرفت و گفت : بفرمایید.
زن همسایه یک شیرینی برداشت.
روز بعد آمبولانس جلوی خانۀ آنها توقف کرد و دو مامور بیمارستان، پدر را روی برانکاد به خانه آوردند. همه از خوشحالی اشک می ریختند. برای پدر رختخوابی پهن کردند و او بعد از مدت ها توانست کنار افراد خانواده اش باشد و در محبت آنها غوطه ور شود.
شب که از راه رسید همه دور رختخواب پدر جمع شدند.
یک دفعه اسما گفت : من یه فکری دارم.
همه به او نگاه کردند.
اسما ادامه داد : موافقین برگردیم به شهرمون ؟
ننه زیور با لحنی معصومانه گفت : من که از خدامه.
پدر گفت : آره دخترم، برگردیم شهرمون. پیش دوستان و آشنایانی که داریم.
و مادر ادامه داد : پیش همسایه ها و همه کسانی که ما رو می شناسند.
ستاره با خوشحالی گفت : مامان پس به دایی جاسم زنگ بزن بیاد دنبال مون.
مادر گفت : باشه دخترم الان زنگ می زنم.
مادر گوشی تلفن را برداشت به برادرش جاسم زنگ زد و گفت : سلام داداش جان، ما می خواهیم برگردیم….
بغض گلویش را گرفت و نتوانست ادامه دهد.
جاسم هیجان زده گفت : باشه صبر کنید خودم میام دنبالتون.
اسما زیر لب گفت : فردا برای آخرین بار میرم دستفروشی.
***
در قطاری که به سمت بندر عباس می رفت در یک کوپه، همۀ افراد خانواده جمع بودند. همه خوشحال که به شهر خودشان بر می گردند. دایی مشغول صحبت با پدر بود. نگاه اسما از پنجرۀ قطار به آسمان دوخته شده و در دل می گفت : ای خدا بزرگ، به زندگی بگو با ما مهربان باشد. من هزاران رویا در سر دارم که آنها را تو بمن هدیه دادی.
پایان
- Published in داستان های کوتاه
آینۀ چین خورده – نویسنده : سجاد خلیلی
در میانه قرن بیستم، در بلندای شهری کوچک و دور افتاده، بر روی این کره خاکی و در انتهای خیابانی بن بست با حاشیه ای دو جانبه از رویای بیهوده درختان تناور چنار، قصری عظیم و با شکوه قرار داشت. مالکین آن قصر که از اعیان و حکمرانان شهر بودند و چندین و چند خدم و حشم داشتند تعدادشان از سه تجاوز نمی کرد.
در هزار توی آن قصر مجلل و در اندرونی آن، اتاق پذیرایی پر زرق و برقی قرار داشت. بر صدر آن اتاق، آینه ای تمام قد و عظیم چند صد ساله به دیوار گردویی تکیه داده بود. حاشیه اش به رنگ مس درخشان بود و پر از نگین های قرمز رنگ یاقوتی بود.
دو سالی بود که اشکی از آسمان بر زمین فرو نچکیده بود. آفتاب تلخ و سمج بر پوست نازک زمین نیش می زد و زمین نرم و شبیه خاکستری ساکن و سوزان شده بود. قحطی و گرسنگی در سراسر شهر بیداد می کرد اِلا در قصر.
غروب روزی از روزهای اواسط پاییز، طوفان نوحی دور دست به سوی شهر خزید. آسمان خسته از سکوت خشک و پوچ چند ساله اش، به یکباره به خود پیچید و گرفتار شد. ابرهای سیاه و نامرئی بهم لولیدند و آسمان شروع به ترقه انداختن و جرقه زدن کرد.
با نخستین ترقه، آینه از وسط به دو نیم شد و شکافی ریز و در عین حال غیر قابل ترمیم، سطح عمودی آن را فرا گرفت. طوری که صدای پوسیدنش در سکوت کدر اتاق پذیرایی طنین افکن شد.
خان سالار در آن لحظه با چشمان بسته کنار شومینه خاموش که روبروی آینه قرار داشت بر روی صندلی راحتی اش نشسته و پای چپش بر روی پای راستش لِی لِی می کرد و سیگار دود می کرد.
خان سالار مردی بود با پوستی زبر و موهایی شبیه سیم خاردار و ابروهایی نامتقارن که جای نعل اسبی بر روی پیشانی اش خودنمایی می کرد و چالی بر روی چانه اش بود.
شهر به وسیله او تمشیت می شد. زنش سال ها پیش به طرزی مشکوک خفه شده و دو فرزند از او به یادگار داشت. یک پسر و یک دختر.
آینه که ترک خورد، خان سالار گردنش را به سمت راست شانه اش چرخاند و با گوشه چشم راست نیم بازش، برای لحظه ای به آن نگریست. دوباره به حالت قبل بازگشت و تا تمام شدن سیگارش تکان نخورد. ته سیگارش را در زیرسیگاری روی طاقچه شومینه خاموش کرد. بلند شد و به ساعت جیبی اش نگاهی انداخت. کم و بیش پنج و سی دقیقه بود.
خورشید که به پشت ابرهای تیره فرو رفته بود باعث شده بود کمی زودتر سیاهی فرا برسد.
خان سالار به سوی آینه شکسته رفت و به چهره ی ترک خورده و خاکستری رنگ خود نگاه کرد. به پلک های خشک و چروک خورده اش و به منطقه بایر چانه اش دستی کشید. تصنیفی خود ساخته و بند تنبانی زمزمه کرد. فوت عمیقی رو به آینه کشید، لحظه ای بخار کرد و بعد محو شد. به سراغ زنگوله ی مسی که با فاصله ای اندک از لولاهای در آویزان بود رفت، با چکش کوچک مخصوصی که پهلویش قرار گرفته بود ضربه ای به آن وارد کرد.
پیرمرد طاسی با ابروهای پرپشت در هم و چهره ای مرموز و زیرک که انگار پشت در منتظر ایستاده بود، فوراً در اتاق پذیرایی را گشود و گفت : خان سالار به سلامت باد در جان نثاری حاضرم.
خان سالار که نیروی پاهایش تحلیل رفته بود، دوباره رفت بر روی صندلی راحتی اش نشست بعد به پیرمرد مرموز گفت : اون آینه شکسته. خوب بهش نگاه کن که یادت نره. برو به کسی که این کاره باشه بگو یکی لنگه همین بسازه. میخوام تا قبل از اینکه میرم رختخواب حاضر شده باشه. پس چی شد ؟ لنگه همین.
پیرمرد گفت : اطاعت میشه خان سالار…. الساعه.
تعظیمی کرد و بدون اینکه چهره اش را از خان سالار برگرداند بیرون رفت و در به آرامی پشت سرش چفت کرد. به یکباره کتی بدون هشدار قبلی بی محابا در را تا آخر باز کرد و وارد شد. طوری که صدای غژغژ لولاها به گوش نرسید. در به محکمی بسته شد.
کتی تنها دختر خان سالار بود. ساق پاهایش بفهمی نفهمی کلفت شده و زیر موج ناآرام غره های بلوغ احساس خفگی می کرد.
خان سالار که روی صندلی نشسته بود و به تندیس مرمرین خود نگاه می کرد، با شنیدن صدای تند در، چشمانش یکه خورد و به سوی در رو برگرداند.
کتی در آن هوای طوفانی خیس عرق بود و نفس نفس می زد. به سراغ آینه رفت و موهای ژولیده و بهم ریخته اش را با شانه پدرش که پر از سیم های خاردار بود شانه کرد. بعد پارچ آب را برداشت و نصف آن را لاجرعه سرکشید.
خان سالار گفت : چته دختر ؟ زهرم ترکید ! این چه وضعیه ؟
کتی بدون توجه به ترک خوردن آینه، نم پس نداد. دوباره به تندی خارج شد بدون اینکه صدای غژغژ لولایی بیاد. ساعت با صدای سمج و بی پایانش روی هشت می لغزید.
اکنون آسمان به کدرترین حالت خود رسیده و ترقه ها و جرقه ها جایشان را به قطرات ناهمگون و شدید باران داده بودند. پیرمرد مرموز در زد.
خان سالار گفت : بیا تو.
پیرمرد گفت : خان سالار به سلامت باد. قربانت شوم آینه ای که امر فرموده بودین حاضره، اجازه می فرمایید بیاریمش داخل ؟
خان سالار که نوک روشن سیگارش داخل اتاق کم نور دیده می شد، دست راستش را بلند کرد و گفت : اون چراغم روشن کن.
دو نفر با لباس متحد شکل مخصوص قصر، پشت در، آینه بر دوش، عقب تر از پیرمرد داشتند داخل می شدند که شهباز چسبیده به در تنه ای به یکی از آنها زد و سراسیمه داخل شد.
او تنها پسر و جانشین خان سالار بود که شهباز خان صدایش می زدند. از زمانی که خان سالار به دلیل ضعف جسمانی اش کمتر از قصر بیرون می رفت شهباز خان سکان دار اصلی شهر شده بود.
مردی بود میانسال و نخراشیده با چشمهای شبیه چشمان یک گاو نر که هر وقت از چیزی عصبی میشد انگار همان لحظه از قبر بیرون زده بود. چهره اش هم مضحک بود و هم اخمالو.
گفت : پدر رعیت شورش کردند زیر این بارون، این وقت شب بیرون قصر جمع شدن میگن زمینامونو می خوایم.
خان سالار دود سیگار را با حالتی عصبی به هوا فرستاد و گفت : چی ؟ دوباره شروع شد ؟!
سیگار نصفه اش را داخل زیرسیگاری خاموش کرد : گور بابای همشون. الان که بارون شده زمین می خوان ؟ چرا وقتی که قحط سالی بود چیزی نمی خواستن ؟ زیاد شلوغ کنن میدم همشونو تیر بارون کنن.
شهباز خان گفت : حالا تکلیف چیه پدر ؟
خان سالار کمی مِن مِن کرد و دستی به چند موی لای چال چانه اش زد و گفت : بگو یه نماینده بفرستن پیشم ببینم چه مرگشونه.
آینه جدید همچنان بر روی دست ها آویزان بود. دو نفری که آینه را حمل می کردند از چهره غضبناک خان سالار و شهباز خان واهمه داشتند تا مکان قرارگیری آینه را بپرسند.
پیرمرد مرموز نیز معمولاً در همچین شرایطی به کنجی می خزید و لال می شد. در این اثنای بلبشو گویی دو آینه نیز با هم گفتگو می کردند.
آینه قدیمی با صدایی حزین و خشک به آینه جدید گفت : می بینی چه اوضاعیه ؟ من سال هاست دارم این وضع نکبت رو تحمل می کنم.
آینه جدید بی خبر از همه جا و خوشحال از اینکه بالاخره آرزویش برآورده شده و آینه ی قصر اعیان شهر شده گفت : چه وضعی ؟! مگه چی شده ؟ من که سر درنمیارم !
آینه قدیمی که پوست مسی تمیز و درخشانش بعد از ترک خوردن به یکباره غمگین شده و یاقوت هایش کدر شده بودند گفت : منم اوایلی که اومده بودم اینجا مثل تو فکر می کردم، به خودم می بالیدم که آینه خان سالار و اعیان شهر شدم و اونا بوسیله من خودشونو آراسته می کنن. اما هر روزی که می گذشت بیشتر از خودم چندشم می شد چون این من بودم که وقتی خان سالار داشت زنش رو با بالش خفه می کرد اینجا بودم. چه جوری بگم ؟ حس می کردم منم تو کارای اینا شریکم. تا اینکه یه روزی رسید که قلبم طاقت این همه ظلم و جنایت رو نداشت و از وسط به دو نیم شد.
آینه جدید گفت : جدی میگی ؟ ولی اینا تو راه که داشتیم می اومدیم گفتن به خاطر آذرخش آسمون بوده اینجوری شدی !
آینه قدیمی گفت : دوست جوان من، آدم ها معمولاً هر چیزی رو به باورها و اعتقاداتی که تو مغزشون فرو کردن نسبت میدن. بدون اینکه در مورد اون چیزها تحقیق یا پرسش کنن. اونا تنبلن، از مغزشون استفاده نمی کنن. دوست جوان من، امروز یه پندی بهت میدم امیدوارم بهش عمل کنی.
آینه جدید گفت : چه پندی ؟ حتماً …. بگو.
آینه قدیمی گفت : ریشه تمام مسائل شکه، شک. تو باید سعی کنی به همه چیز و همه کس شک کنی.
آینه جدید گفت : منظورت اینه که به همه چیز و همه کس بدبین باشم ؟
آینه قدیمی گفت : نه دوست جوان من …. شک با بدبینی خیلی فرق داره. بدبینی یه جورایی موجب تنفر می شه و من اصلاً نمی خوام از کسی یا چیزی متنفر باشم. وقتی میگم شک کنی یعنی اینکه مثل بقیه همین جوری هر چیزی رو سرسری نپذیری و قبول نکنی بلکه در موردش خوب تحقیق کنی و خوب یا بدش رو از هر نظر بسنجی بعد که با ایدئولوژی ذهنت جور دراومد، اونوقت می تونی بپذیریش یا ردش کنی.
و در این بین نماینده ای از طرف کشاورزان با لباسی ژنده و چرک آلود و ریشی بلند که تا روی سینه اش می رسید وارد شد. او کدخدای مردم بود.
شهباز خان که همراهی اش می کرد گفت : همین جا جلوی در وایسا. قصر رو به گند کشیدی.
کدخدا کلاه نمدی اش را از سر برداشت و به خان سالار عرض ادب کرد. چند قطره آب از کلاه بر زمین چکید.
خان سالار جواب نداد و پشت به کدخدا گفت : می شنوم.
کدخدا گفت : خان سالار، ما اومدیم زمینایی که ازمون گرفتین بهمون پس بدین.
خان سالار رو برگرداند و در حالی که گر گرفته بود گفت : هه… تا حالا که زمین ها بایر بودند و ما بهشون رسیدگی می کردیم و بارونی تو کار نبود، زمین ما بودند حالا که وضع عوض شده میگن ما به زور ازتون گرفتیم؟ چه غلطا … چرندیاتت رو شنیدم. حالا می تونی بری.
کدخدا ادامه داد : خان سالار بخدا بچه هامون از گرسنگی دارن تلف می شن، بهمون رحم کنید.
خان سالار دست چپش را روی قنداق تفنگ کمرش گذاشت و با دست دیگرش به شهباز خان اشاره کرد و گفت : بفرستش بیرون.
کدخدا که دید شهباز خان به سمتش می آید تا او را بیرون بفرستد، مرگ را بر شرمندگی پیش هم نوعانش ترجیح داد.
دستی بر ریشش کشید و آب تلنبار شده ی لابلای موهای ریشش را بر زمین چلاند و گفت : خان سالار درسته که الان شما تفنگ دارین و صدها سرباز و صدها هزار گلوله و ما گرسنه ایم…. اما یقین داشته باشید سرانجام این ماییم که پیروز می شیم حتی اگه هزار بار کشته بشیم یا از شدت گرسنگی بمیریم.
کدخدا رو برگرداند، دست شهباز خان را پس زد و به سمت در خروجی رفت.
خان سالار رو به شهباز با انگشت شصتش، بیخ گلویش کشید و شهباز خان نیز پشت سر کدخدا راه افتاد.
بعد خان سالار با تند مزاجی تمام به دو نفری که آخرین نیرویشان در زیر بار سنگین آینه داشت تلف می شد گفت : شماها که هنوز این آینه کوفتی رو نذاشتین سرجاش ؟!
پیرمرد با ترس و لرز میان کلام او پرید و گفت : جان نثارم خان سالار… منتظر دستور شما هستند که مکان دقیق آینه را بهشون امر کنید.
خان سالار گفت : بذارش سر قبر بابات. خب معلومه اُشتر… اون آینه ترک خورده رو بردارید اینو بذارید سر جاش.
پیرمرد چاپلوسانه گفت : نشنیدید خان سالار چی امر کردن ؟! خب زود باشید دیگه.
و رو به خان سالار گفت : قربانت شوم این آینه ترک خورده رو کجا بذاریم ؟
خان سالار بعد از اینکه پوکی به سیگار زده و آرام تر شده بود گفت: ببر بذارش زیرزمین، لای همون آت و آشغالا ….
پایان
- Published in داستان های کوتاه
و غم ها سهم که خواهد بود – نویسنده : مهسا بهروزمنش
این نمايشنامه تک پرده ای نخستین تجربه مهسا بهروز منش در حيطه نمايشنامه نويسي است که براساس داستان کوتاهی به همین نام از او.هنری شکل گرفته است.
شخصیت ها:
اِسن : مرد جوان 28 ساله (مطلقه همسر بویانا)
بویانا : زن جوان 25 ساله (مطلقه همسر اسن)
مرد سمسار اول : 25 ساله
مرد سمسار دوم : 26 ساله
خانم صاحب خانه : 54 ساله
شرح صحنه :
اتاقی نسبتا کوچک که در تاریکی شامگاهان فرو رفته است. در فضای تاریک اتاق می توان اشیاء درون اتاق را دید. ضمن آنکه گهگاه با درخشش ناگهانی برق آسمانی، اتاق روشن می شود و در یک لحظه همه چیز به وضوح دیده می شود.
صدای ریزش باران به گوش می رسد.
سمت چپ صحنه، در ورودی اتاق قرار دارد. کنار در، یک جالباسی کوچک چوبی و دست دوم دیده می شود.
در روبرو بر دیوار اتاق، تابلوی نقاشی نصب شده است.
تصویر تابلو منظره ای است از یک مزرعه در دشتی سرسبز که نمایانگر فصل بهار است.
در سمت راست صحنه، پنجره ای نسبتا بزرگ قرار دارد با پرده های ضخیم به رنگ آبی فیروزه ای که بخشی از آن به کناری رفته است.
وسط اتاق میزی چوبی قرار دارد که روی آن با پارچه ای چهارخانه پوشیده شده است. میز کوتاه و گرد است.
روی میز گلدانی سفالی و خاک گرفته به رنگ قرمز قرار دارد که درونش چند شاخه گل خشکیده به شکل غم انگیزی به چشم می خورد.
بر سقف اتاق، لوستری چینی به رنگ کرم که با گل های ریز قرمز رنگ آویزان است، دیده می شود.
این لوستر دارای سه شاخه تک لامپی است که فقط یک شاخه (یک لامپ) آن روشن است.
سمت چپ نزدیک پنجره، دری قرار داردکه باید اتاق خواب باشد. کنار در اتاق خواب روی میزی کوچک چسبیده به دیوار، یک رادیو دیده می شود که سیم آن را از برق کشیده اند. رویش پارچه ای ساتن به رنگ زرشکی کشیده شده است که گوشه آن روبان دوزی است.
در شروع نمایش، اتاق تاریک است اما صدای ریزش باران به گوش می رسد.
***
در فضای تاریک صحنه، زن و مردی جوان دور از یکدیگر ایستاده اند. هر دو غمگین هستند و سر به زیر دارند.
“صحنه گو” وارد می شود و میان آن دو می ایستد. نوری مدور و باریک او را روشن می سازد. زن و مرد همچنان در تاریکی ایستاده اند.
صحنه گو شروع به صحبت می کند :
– در آن زمان که بلغارها در چنبره کمونیست ها دست و پا می زدند، ازدواج، شادمانه ترین قسمت زندگی مردم بود اما این شادمانی به دلیل فقری که حاکم بود به تلخی و اندوه بدل می شد. زوج های جوانی بودند که با تمام کوشش و از خودگذشتگی به بن بست می رسیدند. بن بستی که فقر، آن را می ساخت.
این زن و مرد جوان روزی با عشق با هم ازدواج کردند و اینک با اندوه از هم جدا شده اند. آنها هنوز یکدیگر را دوست دارند اما ادامه راه برایشان ناممکن شده است؛ پس باید از هم جدا شوند.
براساس قانون، اموال شان باید میان آن دو به طور مساوی تقسیم شود و ما در این زمان اندوهبار به اتاق کوچک آنها آمده ایم.
صحنه گو از صحنه خارج می شود.
***
در بیرون باران می بارد و صدای ریزش آن به گوش می رسد.گاهی تند و گاهی کند. برقی می جهد و اتاق از نور، سفید می شود. در همان لحظه درخشش نور برق، در اتاق گشوده می شود. کمی صدا می کند. به نظر می رسد مدت هاست به لولای آن روغنی نخورده است.
اِسن وارد می شود. همانجا در آستانه در می ایستد، گویی دیدن اتاق در تاریکی او را منقلب کرده است. بعد از کمی مکث به وسط اتاق می رود. لحظه ای توقف می کند بعد در تاریکی یک دور می چرخد و به اطرافش می نگرد. سپس به سمت دیوار کنار در رفته، دستش را به روی دیوار می کشد، کلید برق را می زند، فقط یکی از چراغ های لوستر روشن می شود.
در روشنایی ضعیف لوستر می توان همه چیز را دید.
مرد جوان، قدی بلند و بارانی تیره ای بر تن دارد. قطرات باران روی موها و سر شانه هایش دیده می شود. سر آستین های بارانی اش سابیده شده اند. پیراهنی به رنگ آبی کمرنگ زیر بارانی پوشیده که یقه اش درست، اتو نخورده است. روی کفش هایش لکه هایی از گل دیده می شود.
دستی به سر می کشد و موهای خیس روی پیشانی اش را بالا می زند. حالت چشمان غمگینش، به خوبی دیده می شود. ته ریشی دارد.
مرد از وسط اتاق به طرف تابلوی روی دیوار می رود تا آن را از حالت کجی درآورد.
(در این هنگام نور لوستر، کم و کمتر می شود و نوری خاص صحنه را پر می کند.)
زن جوانی (بویانا) با پیراهنی به رنگ صورتی که لبه دامن و سر آستین های بلندش با توری به رنگ طوسی، تزیین شده، از گوشه ای وارد صحنه می شود.
(نور مدور، بویانا را نشان داده و او را دنبال می کند.)
بویانا به سمت تابلو رفته و با چهره ای خندان و لحنی پر از شوق شروع به صحبت می کند.
بویانا : اِسن این تابلو واقعا به خونه مون روح داده، چه خوب شد خریدیمش، نه؟ میگم به نظرت بهتر نیست جاشو عوض کنیم؟ ببریم اونجا…
(با حالت متفکر به جایی روبروی در ورودی، کنار اتاق خواب اشاره می کند.)
بویانا : به نظرم اینجا دید خوبی نداره، اما اونجا درست روبروی دره، هر کی بیاد اولین چیزی که می بینه تابلوی قشنگه مونه. آه اِسن، عزیزم تو داری تنبلی می کنی، زودباش بیا جاشو عوض کنیم.
(بویانا سعی می کند تابلو را از روی دیوار بردارد)
بویانا : خدای من ! اِسن واقعا که! بیا کمکم.
(نور صحنه به آرامی خاموش شده و زن از صحنه خارج می شود.
نور صحنه به حالت اول خود بر می گردد یعنی همان نوری که از لوستر می تابد.)
مرد تابلوی کجِ روی دیوار را صاف می کند. سپس به سمت میز حرکت می کند و روی آن خم می شود و گلبرگ های خشکیده گل های گلدان را لمس می کند. با این کار گلبرگ ها جدا شده و تکه تکه روی میز می ریزند.
(وضعیت نور، بار دیگر تغییر می کند.)
بویانا با پیراهن ساده سرمه ای رنگ و پیش بند سفیدی که به کمرش بسته است وارد صحنه می شود.
نور، زن را نشان می دهد که چهره ای بشاش دارد و در دست راستش قاشقی چوبی است که آن را در هوا تکان می دهد.
بویانا با لحنی مهربان شروع به صحبت می کند.
بویانا : سلام عزیزم، خسته نباشی، آه…. اسن اگه بدونی امروز چی پختم، مطمئنم انگشتاتم باهاش می خوری(می خندد) تا تو بری، آبی به صورتت بزنی منم غذا رو می کشم.
بویانا از همان جایی که آمده خارج می شود.
(نور صحنه به حالت قبل بر می گردد.)
مرد چهار زانو پشت میز می نشیند و با انگشتش خطوط فرضی روی پارچه رومیزی می کشد.
(دوباره وضعیت نور تغییر می کند.
(تغییر وضعیت نور باید به آرامی صورت بگیرد.)
این بار بویانا از اتاق خواب وارد صحنه می شود. بویانا لباسی به رنگ قرمز آلبالویی به تن دارد. پشت میز کنار مرد می نشیند. مرد فقط نگاه می کند و حرفی نمی زند.
بویانا : دیر وقته نمی خوای بخوابی؟ کارات که تمومی نداره!
(روی خود را از اسن بر می گرداند و نگاهش را به گلدان می دوزد. بعد از مکث کوتاهی شروع به صحبت می کند.)
بویانا : اسن هیچ دقت کردی این گل هایی که این دفعه خریدی خیلی خوب موندن! یادته گل هایی که برای تولدت خریدم چقدر زود پژمرده شدن؟
( سکوت می کند و لحظاتی بعد رو به اسن ادامه می دهد.)
بویانا : می خوای برات قهوه درست کنم؟ من خسته ام اما بدون تو خوابم نمی بره. تو کار کنی، اونوقت من بخوابم! (مکث و لبخند) کارت تموم شد با هم میریم بخوابیم.
( زن از صحنه خارج می شود. صحنه تاریک می شود.)
صدای تغییر موج رادیو به گوش می رسد. نور اندکی می تابد و صحنه را روشن می سازد.
مرد کنار رادیو است و سعی دارد یک موج رادیویی را بگیرد اما فقط خش خش رادیو شنیده می شود.
صدای بویانا از اتاق خواب به گوش می رسد.
بویانا : آه اسن چه خبره؟ صداش رو کم کن. حواسم پرت شد، سوزن رفت تو دستم. دیگه از وصله کردن لباسا خسته شدم.
(بویانا از اتاق بیرون می آید. شلواری مردانه در دست دارد. به سمت اسن می رود و کنارش می ایستد.)
بویانا : رادیو روشن کردی بلد نیستی ؟ بذار ببینم.
(بویانا با رادیو ور می رود. صدای موسیقی بلند می شود. بویانا با شادی می گوید.)
بویانا : چه موزیک قشنگی! رادیو سرگرمیه خوبیه. ( کمی مکث می کند) اصلا خودت رو برای خریدن تلویزیون به زحمت ننداز، همین رادیو برای من کافیه.
(بویانا به اتاق برمی گردد. نور به حالت قبل باز می گردد. حالت اندوهباری در صحنه حاکم می شود.)
مرد آرام بینی اش را بالا می کشد، احساس گرما می کند. بارانی اش را در می آورد و به سمت جا لباسی رفته، درش را باز می کند و بارانی را روی در آن می اندازد.
( بویانا بار دیگر وارد صحنه شده و نور تغییر می کند. یک نور تند و گرم)
بویانا پیراهنی به رنگ کرم با طرح چهارخانه به تن دارد. چهره اش حسابی برافروخته است، قدم هایش بلند و محکم است. به سمت جالباسی می رود. مرد را عقب می زند.
بویانا : آه دیگه خسته شدم از بس لباس اتو زدم، با این وضع یه چند وقت دیگه دست و گردنی برام نمی مونه.
(چند لباس برمی دارد و به سمت اتاق خواب حرکت می کند)
بویانا : اسن باید یه جا لباسی بزرگتر بخریم، من دیگه کلافه شدم، حوصله اتو زدن ندارم!
(انگشت اشاره دست راستش را بالا می آورد و با حالت تهدید ادامه می دهد)
بویانا : اگه همین وضع ادامه پیدا کنه مجبور میشی با لباس چروک بری بیرون.
بویانا به اتاق خواب بر می گردد.
(صحنه تاریک می شود. نوری روی در اتاق خواب متمرکز می شود.)
صدای گفتگوی بویانا با اسن به گوش می رسد.
بویانا : خدای من، چقدر هوا سرده! (با حالت کلافگی) این پتوی لعنتی انگار نه انگار که پشمیه!! پاهام انگار تو کاسه یخن! اما تو چقدر گرمی! بدنت مثل بخاری ی! (صدای خنده) این دو تا پتو کم کم دارن کارشون رو می کنن!
( بعد از مدتی سکوت)
بویانا : اسن؟ میگم اینکه ما بچه دار نمی شیم خیلی هم مسأله بغرنجی نیست. (مکث می کند) آخه با این وضعی که داریم، بچه می خوایم چکار؟ بچه یه عالمه هزینه داره، نداره؟
(صحنه به حالت اول در می آید. باهمان نور لامپ تک لوستر)
در به صدا در می آید. اسن لحظه ای می ایستد بعد به سمت در رفته و آن را را باز می کند. با دو مرد مواجهه می شود.
صدای مرد سمسار: سلام آقا، برای بردن وسایل اومدیم. خانم بویانا ما رو فرستادن.
(اسن کناری می ایستد تا آن دو مرد وارد شوند.)
سمسار اولی (با تعجب) : وسایل همین ها هستن؟
(اسن سرش را تکان می دهد.)
مرد سمسار اولی: همه اینها مال خانم هستن؟
(اسن دوباره سرش را به نشانه تایید تکان می دهد و به سمت اتاق خواب رفته و وارد آن می شود. دو مرد سمسار مشغول جابجایی وسایل می شوند.
اسن داخل اتاق می شود و با دو پتو در دست از اتاق خواب خارج می شود. پتوها را به دست یکی از سمسارها می دهد.)
سمسار دوم : آقا پرده ها رو هم ببریم؟
( اسن سرش را به نشانه تایید تکان می دهد. سمسارها به سرعت پرده ها را می کشند که از قلاب کنده می شود.)
مرد سمسار اولی: چقدر این پرده ها حجیم هستن! آدم دلش می گیره جلوی نور رو می گیرن … یه ذره نور تو نمیاد!
(مرد دیگر مشغول جابجایی لباس های جالباسی می شود که یکی از پیراهن ها از دستش به روی زمین می افتاد.
اسن دولا می شود، پیراهن را برمی دارد و به صورتش نزدیک می کند و نفس عمیق می کشد. پیراهن را محکم بغل می کند.
مرد سمسار با ناراحتی به اسن می نگرد. دستش را دراز می کند.اسن، پیراهن را به او می دهد و اشک هایش را پاک می کند. دو مرد از صحنه خارج می شوند.
اسن وسط صحنه پشت به تماشاچی ها می نشیند و سرش را میان دستانش می گیرد. لامپ لوستر پت پت می کند و خاموش می شود.
اسن بر می خیزد و بارانی خود را بر می دارد و از اتاق بیرون می رود.
برقی آسمانی صحنه را روشن می کند. بعد صدای غرش آسمان به گوش می رسد. بارش باران شدید می شود.)
(صحنه روشن می شود)
حالا اتاقی خالی و تمیز برابر ماست. از لوستر سقفی نور، سه لامپ روشن می تابد.
اسن جوان با کت و شلوار مشکی، پیراهن سفید و کفش براق و کرواتی مشکی در کنار زن جوان (بویانا) با پیراهنی به رنگ نباتی که با پولک های طلایی تزیین شده در وسط اتاق ایستاده اند.
موهای اسن به زیبایی به بالا شانه خورده.
زن کلاهی به رنگ پیراهنش با تزیین گل های بهاری به سر دارد.
احساس شادی از لبخند روی لب هایشان معلوم است.
در کنار بویانا، زن صاحب خانه ایستاده است.
زنی نسبتا چاق با قدی کوتاه که پیراهنی به رنگ خاکستری به تن دارد با دو جیب بزرگ که از سمت جیب چپش، دسته کلیدی آویزان است. روسری مشکی به سر خود بسته و با لبخند به زوج جوان می نگرد.
چند قدم به سمت وسط اتاق بر می دارد و بعد به سمت زوج بر می گردد و شروع به صحبت می کند.
پیرزن : خیلی بزرگ نیست اما با توجه به بودجه شما خوب به نظر میاد. نظرتون چیه؟
(بویانا چشم های جستجو خود را به سمت پیرزن برمی گرداند و با ذوق می گوید:)
بویانا : به نظر من که خیلی خوبه ! اسن نظر تو چیه؟
پایان
زمستان 1397
- Published in داستان های کوتاه
خانۀ رویاها – نویسنده : الهه رضایی زاده
یکی از شب های گرم و دلچسب تابستان بود. مانلی و نیما تصمیم داشتند روی بالکن کوچک خانه شان اندک زمانی را کنار هم بگذرانند. مانلی همۀ چراغ ها را خاموش کرده بود. می خواست ستاره های بیشتری را در آسمان ببینند. هر چند نور تیرهای چراغ برق و ساختمان های اطراف، امکان تماشای همۀ این وسعت شورانگیز و سرشار از زیبایی را به آنها نمی داد ولی با تمام اینها در بحبوحۀ زندگی شهری، درک همین سهم کوچک از زیبایی هم غنیمت بود.
مانلی با دو استکان چای داغ وارد بالکن شد در حالی که نیما مشغول آبیاری گلدان های کوچک لبة بالکن بود.
نسیم خنکی می وزید و برگ های درختان آن سوی کوچه را با عبور نرم و ملایم خود چنان هنرمندانه می رقصاند که از پیچ و تاب و بر هم خوردنشان موسیقی جان بخشی در سکوت شب به گوش می رسید.
گام های سبک و ناپیدای باد، مشامشان را از بوی نم خاک گلدان ها پر کرده و روحشان را طراوت می بخشید.
مانلی رو به نیما کرد و گفت : به به چه عطری ! من عاشق بوی خاکم.
نیما لبخندی زد و گفت : امشب واقعا هوا عالی ست.
سپس روی قالیچة کوچکی که مانلی پهن کرد نشستند.
مانلی به آسمان خیره شد و مثل هر شب برای دقایقی غرق خیال بافی هایشان شدند.
نیما گفت : فکر کن مانلی، وسط یک دشت سرسبز و پرگل خانه ای با دست های خودمان بسازیم با دیوارهای کاهگلی تا هر وقت باران آمد تو از بوی آن لذت ببری و اتاق های تو در تو با درهای چوبی و پنجره هایی با شیشه های رنگارنگ و …
مانلی با اشتیاق اضافه کرد : و پرده های نازک حریر سپید که با کمترین نسیم تکان بخورند. حیاط خانه هم خوب است وسیع باشد. در میان حیاط یک حوض گرد بزرگ با فواره ای در وسط آن ….
نیما ادامه داد : مرغ و خروس عزیزم، دلم می خواهد چند تا مرغ و خروس هم داشته باشیم.
مانلی خندید و گفت : واقعا ؟ اما با وجود خروس صبح ها نمی توانی زیاد بخوابی.
نیما گفت : چه بهتر ! در چنین خانه ای قرار نیست خیلی بخوابیم. اصلا دلت می خواهد زودتر از خواب بیدار شوی و جست و خیز کنی. تو هم سحرخیز تر می شوی و پا به پای هم کار می کنیم.
مانلی لبخند زنان گفت : کار ؟ چه کاری ؟
نیما با هیجان ادامه داد : تو آنجا خیلی کارها داری عزیزم.
در گوشه ای از حیاط، یک تنور درست می کنیم. نان می پزی، صبحانه حاضر می کنی، حیاط را آب و جارو می کنی به مرغ و خروس ها دانه می دهی و ….
مانلی حرفش را قطع کرد و گفت : آهان ! آن وقت شما چه کار می کنی ؟
نیما با خونسردی ادامه داد : من ؟ من بعد از اینکه صبحانۀ مفصلی که شما لطف کردی و تدارک دیدی میل کردم می روم دنبال کار خودم، کشاورزی. به باغ ها رسیدگی می کنم، آنها را آبیاری می کنم و شاخ و برگ اضافی درختان را هرس می کنم. پیش از ظهر هم با سبدی پر از میوه و سبزی هایی که خودم برایت کاشتم به خانه می آیم.
مانلی و نیما چای می نوشیدند و از مرور رویاهایشان غرق در لذت می شدند.
آن روزها مانلی حس و حال خوبی نداشت ولی تلاش می کرد در کنار نیما شاد باشد و به روی خودش نیاورد که چه شده. او همواره می خواست برای مرد زندگی اش انگیزه بخش باشد. دوست داشت زندگی برایشان هر روز بهتر از روز قبل باشد.
مانلی منشی مطب یک پزشک متخصص در نزدیکی محل زندگی شان بود و به زودی به خاطر تغییر مکان مطب شغلش را از دست می داد. دکتر حاضر شده بود او را در مطب جدید هم بپذیرد زیرا مانلی را زنی کوشا و باهوش می دید اما مطب جدید آنقدر با خانۀ آنها فاصله داشت که باید ساعات زیادی را صرف مسیر رفت و برگشت می کرد. به همین دلیل در جست و جوی کاری تازه در نزدیکی خانه بود. می خواست تا زمانی که کار جدیدی پیدا نکرده موضوع را با نیما مطرح نکند. می دانست او هم دغدغه های خودش را دارد؛ بنابراین صلاح می دید، ذهنش را درگیر نکند. پیش از این هم نیما همیشه به او می گفت : من از تو انتظار کار کردن ندارم.
با این حال که مانلی خواستار پیشرفت بود و در آن خانة کوچک پنجاه متری از صبح تا شب حوصله اش سر می رفت، می گفت : اگر در خانه بمانم احساس افسردگی می کنم.
این بود که نیما با سر کار رفتن او مخالفتی نداشت.
بعد از چند روز، مانلی هنوز موفق به یافتن شغلی تازه نشده بود و تصمیم داشت در این باره با نیما صحبت کند.
فردای آن روز هنگامی که مثل هر شب در بالکن روبروی هم نشسته بودند، نیما که مثل شب های قبل سر حال نبود، سر صحبت را باز کرد و گفت : فکر کن مانلی، چه خوب می شد اگر دور از گرفتاری های این شهر شلوغ الان در خانة رویایی خودمان بودیم. اما خب مثل اینکه مجبوریم خیلی چیزها را تحمل کنیم. از تو چه پنهان دلم خیلی گرفته.
مانلی با دلهره گفت : پس درست فهمیدم. چند وقتی ست انگار دل و دماغ درست و حسابی نداری. طوری شده ؟
نیما گفت : خودت خوب می دانی من اهل غر زدن نیستم اما … این همه دوندگی می کنم، از بازار بهترین لباس ها را می خرم و در ویترین مغازه می چینم خب بازار این روزها کمی کساد شده، بیشتر لباس هایی هم که از ترکیه آوردیم، روی دستمان مانده. بعضی ماههای سال این مغازه حتی اجارة خودش را هم به زور درمی آورد.
مانلی با شنیدن این حرف ها کمی احساس ترس کرد.
نیما ادامه داد : این آقای نادری هم که دیگر شورش را درآورده. صاحب مغازه را می گویم. مدام در رفت و آمد است و از قابلیت های برادرزاده اش در کسب و کار برایم سخنرانی می کند. فکر کن، به من می گوید تو فوت و فن کاسبی را بلد نیستی ! با این که از همه شنیده که من زودتر از بقیه مغازه را باز می کنم و دیرتر از همه پاساژ را ترک می کنم اما رحم و مروتی در وجود این مرد نیست. به نظر او تلاشگر بودن ویژگی چندان قابلی نیست. امروز روبروی من ایستاد، به چشم هایم خیره شد و گفت : پسر جان، زود آمدن و دیر رفتن که هنر نیست. هر کاری قلق خودش را دارد. تو به درد این کار نمی خوری.
نیما با ناراحتی گفت : گاهی واقعاً خسته می شوم. خدا را شکر تا به حال در نماندیم اما بعضی وقت ها فکر می کنم شاید حق با نادری باشد. من می خواستم رشد کنم ولی مثل اینکه دارم در جا می زنم. آن هم بعد از این همه کار کردن. بیشتر از همه برای تو ناراحتم، نتوانستم آن زندگی را که شایستة توست برایت بسازم.
مانلی با مهربانی و دلجویی خاص همیشگی اش گفت : این چه حرفی ست نیما جان ! همین که اهل کار و تلاشی برای من بس است. من حتم دارم کسی چون تو قطعاً آیندة روشنی خواهد داشت. من باور دارم که در آینده ای نه چندان دور به هرچه بخواهیم می رسیم.
نیما گفت : هرچه بخواهیم ؟ ما واقعاً از این دنیا چه می خواهیم مانلی ؟
مانلی در حالی که مثل هر بار به آسمان چشم دوخته و از تماشای آن غرق در لذت بود، چند لحظه ای به فکر فرو رفت و پاسخ داد : اگر نظر واقعی من را بخواهی، هر آدمی در انتهای همة کوشش ها و دویدن هایش در پی برآوردن یک خواسته است.
نیما با کنجکاوی پرسید : چه خواسته ای ؟
مانلی جواب داد : این که حالش خوب باشد. به گمانم ما آدم ها در پی همة راه های پیچیده ای که می رویم به دنبال این جواب ساده می گردیم.
نیما چند لحظه ای سکوت کرد. سپس گفت : راست می گویی عزیزم، به راستی که همین طور است. اما حال خوب هم برای هر آدمی تعریف خودش را دارد. به نظرت چه چیز واقعاً حال ما را خوب خواهد کرد ؟
مانلی پرسید : حال ما ؟ خب به عقیده من وقتی رویاهایمان دیگر رویا نباشند، خیالات بزرگی که روی همین بالکن کوچک به هم بافتیم.
نیما سؤال کرد : منظورت چیست عزیزم ؟
مانلی ادامه داد : یعنی آنها را به واقعیت تبدیل کنیم.
نیما خندید و گفت : فکر نمی کنم حالا حالاها امکانش وجود داشته باشد.
مانلی با هیجان خاصی گفت : ولی نیما من حس می کنم همین حالا وقتش فرا رسیده. اصلا رویایی که دور از دسترس باشد به چه دردی می خورد ؟
نیما ضمن اینکه از صحبت های مانلی در فکر فرو رفته بود، ته دلش احساس خوشایندی داشت.
سر به زیر انداخت و گفت : می دانی مانلی، چند وقتی ست می خواستم موضوعی را با تو در میان بگذارم اما می ترسیدم ناراحتت کنم به علاوه می دانستم تو چقدر در پی رشد و ترقی هستی و این که چقدر کار کردن را دوست داری ولی امشب با حرف هایی که زدی کمی دلم قرص شده و می خواهم همه چیز را به تو بگویم.
مانلی که انگار صحبت های نیما حرف دل خودش بود با دقت گوش سپرده و پرسید : به من بگو نیما جان، چه اتفاقی افتاده ؟
نیما ادامه داد : دو ماه به پایان قرارداد مغازه مانده. آقای نادری اجاره ای دو برابر سال گذشته پیشنهاد داده و گفته : اگر از عهدة آن برنمی آیم قراردادمان تمدید نخواهد شد. مانلی من دیگر نمی خواهم به این وضع ادامه دهم.
مانلی که متحیرانه به نیما خیره شده بود یکدفعه گفت : من هم همین طور.
نیما گفت : یعنی تو اصلاً ناراحت نشدی ؟
مانلی گفت : راستش من نگرانم که تو ناراحت تر نشوی.
نیما گفت : من ؟ خب من که خیلی وقت است می دانم و ….
مانلی حرفش را قطع کرد و گفت : نه نمی دانی.
و اکنون که نیما با تعجب به او نگاه می کرد ادامه داد : نیما جان، من …. من هم کارم را از دست دادم.
بعد از آن شب شور و حالی غریب در دل مانلی موج می زد. روزهای متمادی گذشت و او آنقدر با نیما حرف زد تا بالاخره توانست او را متقاعد کند کاری انجام دهند که به دلش افتاده بود.
البته نیما هم قلبا راضی به این تصمیم بود فقط کمی تردید داشت. اما مانلی با جسارت و عزم راسخی که داشت نهایتا رضایتش را جلب کرد و آنها در یکی از روستاهای اطراف شهر زمینی خریداری کردند و دست در دست هم اولین کلنگ خانة رویایی شان را بر زمین زدند.
پایان
- Published in داستان های کوتاه
شاهزاده نشسته – نویسنده : مریم قربانعلی
صادق در یکی از شبهای زیبا و دل انگیز اردیبهشت به دنیا آمد. آسمان پر ستاره و ماه کامل، آن شب به این ضیافت بزرگ شبانه دعوت شده بودند. همه چیز در بهترین شکل ممکن قرار داشت. وقتی صدای ضعیف و دلچسب نوزادی از خانۀ کوچک و پر عشق رخساره و اسد بیرون آمد، حتی جیرجیرک های شب زنده دار هم خوشحال شدند. باد ملایم بهاری در حیاط خانهشان چرخی زد و همراه شاخ و برگ درختان تبریک و شادباش گفتند.
وقتی قابله، راضی و سربلند از اتاق بیرون آمد، سرش را رو به آسمان بلند کرد، نفس عمیقی کشید، خدا را شکر کرد و از خانه خارج شد. فقط پدر و مادر صادق ماندند و نوزاد زیبایی که در آغوششان بود و وجودش، زندگی شان را پر رنگ تر کرده بود. طنین صدای صادق را فقط رخساره می شنید چون اسد پدر صادق، ناشنوا بود.
رخساره عاشق این دو مرد زندگی اش بود. گذر زمان برای آنها که سالها در انتظار فرزند بودند قابل درک نبود. باد ورق های روزانه تقویم را تند تند می کند و می برد. تا اینکه روزگار دست سنگین خودش را روی شانه های قدرتمند رخساره گذاشت و خواست با تمام قدرت او را خم کند.
صادق پنج ساله شده بود. او که دردانۀ رخساره و اسد بود مانند آهویی تیزپا، بی خیال از هر زشت و بد روزگار، می دوید و بازی می کرد و در برابر دیدگان پر عشق پدر و مادرش قد می کشید.
شبی از شبها، رخساره با صدای ناله پسرش از خواب پرید. بدن صادق مثل کوره می سوخت. شروع به پاشویه کرد اما بزودی متوجه شد که فایده ای ندارد. دل رخساره و اسد هم از داغی بدن صادق می سوخت. مثل پرنده ای که لانه اش را گم کرده باشد، این طرف و آن طرف می دویدند. یک چشم به صادق و یک چشم به آسمان داشتند تا صبح شود و او را پیش دکتر ببرند.
صبح شد اما تب و ضعف و بی حالی صادق بهبود پیدا نکرد. اسد صدای رخساره را نمی شنید، اما آن را بخوبی حس میکرد. معطل نکرد، بچه را روی کولش گذاشت و دوید. رخساره هم دستپاچه و سراسیمه پشت سرش.
دارو و درمان فایده چندانی نداشت. هر کسی چیزی می گفت. دل تو دلِ پدر و مادر بیچاره نبود.
چند روز گذشت. دیگر از تب خبری نبود اما پاهای صادق مثل همیشه توان نداشت. آن بچه آهوی جسور حالا مانند پرنده ای اسیر در قفس به رختخواب پناه می برد. در نهایت تصمیم گرفتند بچه را به تهران ببرند. تمام پس اندازشان را توشه راه کردند و به امید اینکه دوباره مثل همیشه به شادی دور هم جمع شوند، به تهران رفتند.
آزمایشات و معاینات پی در پی ادامه داشت اما خبر خوبی در راه نبود. چشم پدر و فرزند به لبهای رخساره بود که کی می خندد. اما نه لبها، نه چشمان رخساره دیگر نمی خندید. ولی اگر خنده به لب نداشت در عوض محکم بود. علیرغم اندوه درونش، گریه نمی کرد تا لااقل مرهم امیدی به چشمان اسد و پسرش باشد.
وقتی دکتر در آخرین حرفهایش به رخساره گفت پسرش دچار فلج اطفال شده و دیگر نمی تواند حرکت کند، رخساره باز هم گریه نکرد تا کسی نفهمد چطور روزگار بی رحم قصد بر هم زدن خوشبختی آنها را دارد.
همیشه به اسد می گفت : ما باید امیدوار باشیم. دکترها راضی هستند. صادق حتماً خوب می شود و راه می رود اما شاید کمی دیرتر.
مردمی که تا دیروز با حرف ها و زخم زبان هایشان منتظر بچه دار شدن آنها بودند، حالا منتظر بودند ببینند صادق کی میتواند با پاهای خودش از در بیرون آمده و مثل همۀ بچه های کوچه و محله همبازی آنها شود. ولی به نظر می رسید این اتفاق به زودی رخ نخواهد داد و سلامتی صادق نمی توانست به حرفهای مردم خاتمه دهد.
چند ماه گذشت اما همچنان توانی در پاهای صادق دیده نمی شد.
صدای نامربوط مردم از درزهای در و پنجره و روزنۀ آجرها به گوش رخساره میرسید. دیگر ماندن او در خانه جایز نبود. صادق باید بیرون میرفت، چاره ای نبود.
یکی از روزها، رخساره یکی از آزمایش های صادق را برداشت، کنار او نشست و با محبت گفت: صادق جان گوش کن ببین دکتر برایت چه نوشته.
صادق با کنجکاوی به مادرش نگاه کرد.
رخساره با صدایی محکم شروع به خواندن کرد : صادق عزیز، شما یک قهرمان هستید که توانستید به این بیماری غلبه کنید؛ برای همین شما به عنوان شاهزادۀ نشسته میتوانید به بقیه دستور دهید.
صادق با شنیدن این کلمات با شادی خندید و کم کم با گذشت روزها و تکرار آن کلمات، در قلب کوچکش همان احساس قدرتی را که رخساره به او تداعی می کرد، می یافت.
اولین روزی که صادق را روی ویلچر نشاندند، سقف آرزوهای اسد و رخساره فرو ریخت اما دم نزدند. با تنها پس اندازشان، رخساره یک دست کت و شلوار و کراوات برای صادق خرید. موهایش را با آب شانه زد و عطر سوغات مشهد را به صورت چون برگ گلش پاشید و گفت: ببین پسرم تو یک شاهزادۀ نشسته ای، می دانی که شاهزاده های نشسته نمی توانند راه بروند و یا بدوند، فقط می نشینند و فرمان می دهند و به امور مردم نظارت می کنند.
این حس آنقدر قوی بود که همۀ بچهها باور کرده بودند که صادق پس از آن بیماری سخت، شاهزاده شده است.
و امروز که صادق پنجاه ساله است، از مادرش رخساره که روزی نتیجه ناامید کنندۀ آخرین آزمایش را برایش به امیدوارانه ترین حالت ترجمه کرد، ممنون است. چون این احساس قدرت باعث شد نه تنها احساس ضعف، حقارت و کمبود نکند بلکه با قدرت هرچه تمام تر به روزهای پیش روی خود دستور می داد گوش به فرمانش باشند و حالا همه او را به عنوان دارندۀ چند کارخانه بزرگ و به عنوان برترین کارآفرین می شناسند. هر بار که کیف جیبی کوچک اش را باز می کند، عکس دلنشین قهرمان زندگی اش، مادرش را می بیند و به خود می بالد که فرزند اوست.
پایان
- Published in داستان های کوتاه
گمگشته در غبار – نویسنده : ندا ترابی
شب کم کم به نیمه خود نزدیک می شد. هواي دلچسب بهاري و آسمان زيباي مهتابی هر كسي را به بيرون آمدن از خانه و قدم زدن ترغيب مي كرد. صدای پیچش باد که دست نوازشگرش را به سر و روی شاخه های طراوت یافته از نم درختان می کشید، نوای دل انگیزی داشت که روح آدمی را به تلاطم می کشاند.
بوی نم باران عطر سرمست کننده خود را در فضا می پراکند و مردمی را که علیرغم نیمه شب بودن در پیاده رو ها همچنان با هیجان در رفت و آمد بودند، از عطر دلاویز خود سرمست می کرد. اصلا شاید به همین دلیل بود که با توجه به اينكه زمان زيادي به نيمه شب باقي نمانده بود اما خیابان ها همچنان شلوغ مي نمود.
در ميان مردمي كه در پياده روها با چهره هاي بشاش در رفت و آمد بودند، پيرمردي با چشماني كنجكاو كه پيوسته به هر سو مي نگريست با قدم هايي آهسته راه خود را از ميان مردم باز مي كرد.
اگر كسي تنها چند دقيقه نگاهش را به چهره پيرمرد مي دوخت، بهت، ناباوري و هزاران علامت سوال را از پس چروك هاي صورتش در ميان چشم هاي آبي رنگش مي ديد.
گويي آدمي است كه به تازگي از كره اي ديگر پا به زمين گذاشته است. خودش هم نمي دانست كجاست و به كجا مي رود؟ آرام و بي هدف گام بر مي داشت. چشمان كنجكاو و بي قرارش پيوسته به دنبال نشانه اي مي گشت اما نمي يافت. حتي نمي دانست آن نشانه چيست كه به دنبالش مي گردد.
هيچ چيز به يادش نمي آمد.كي از خانه بيرون آمده؟ اصلا چه باعث شد خانه را ترك كند و سرگردان كوچه و خيابان ها شود؟ خيابان ها، پياده روها، مغازه ها، مردم، همه و همه برايش بيگانه مي نمودند.
هرچه از جمعيت كاسته مي شد و خيابان ها خلوت تر مي شدند پيرمرد هم بيشتر احساس خستگي مي كرد. وقتي به نزديكی يك پارك رسيد، ديگر در پاهايش رمقي براي رفتن حس نمي كرد. نفس زنان خودش را به نيمكتي رساند و نشست.
در آن وقت شب هيچكس در پارك ديده نمي شد به جز دو پسر بچه كه آنها هم به زودي به خانه شان رفتند.
چشمان پيرمرد به ساختماني افتاد كه دو پسر بچه در آن داخل شدند. چراغ هاي ساختمان يكي پس از ديگري خاموش مي شدند. هر كسی در حريم گرم خانه اش شب را در رختخوابي نرم به صبح مي رساند.
پيرمرد براي هزارمين بار به خانه اش انديشيد و براي هزارمين بار چيزي به يادش نيامد. نااميد و ناتوان از ياري حافظه اش سرش را به نيمكت تكيه زد و چشمان خسته اش را به آرامي بر هم گذاشت. حتي به ياد نمي آورد آيا اين اولين شبي است كه دور از خانه اش مي گذراند؟
آه كوتاهی كشيد. مغزش از آن همه سوال هاي انباشته و بي جواب در حال تركيدن بود. خش خش ملایم برگهای درختان در بالای سرش، آرامشی غریب بر وجودش مستولی می کرد.
در همين هنگام صدايي شنيد. صدايي ملايم كه گويي از دور دست مي آمد. پيرمرد گوش هايش را تيز كرد. صداي موزيكي ملايم بود.آهنگي دلچسب و گيرا كه به آرامي نواخته مي شد. ذهن پیرمرد بی اختیار به کنکاش افتاد. هیجانی عجیب وجودش را فرا گرفت. چیزی در ذهنش شروع به وول خوردن کرد. گویی همه سلول های مغزش برای یادآوری چیزی به تکاپو افتاده اند.
جرقه اي در ذهنش زده شد. حس می کرد حافظه اش هر لحظه روشن و روشن تر می شود. به هيجان آمده بود. اما می ترسید تکانی بخورد یا چشمانش را باز کند. می ترسید همه آن نشانه ها به یکباره محو شوند. بدون آنكه چشمانش را از هم بگشايد باز هم گوش هايش را تيز كرد و سرش را به آرامی كمي جلو برد. صدا كمي اوج گرفت. آن جرقه كوچك هر لحظه ذهنش را روشن تر مي كرد.
در سالني بزرگ هزاران چشم با تحسين جوان خوش قامتی را مي نگريستند كه با مهارت قطعه اي معروف را با پيانو اجرا مي كرد.
پسر جوان بي توجه به اطرافش با چابكي انگشتان كشيده و زيبايش را به روي دكمه هاي پيانو به حركت در مي آورد. با تمام شدن قطعه، جمعيت به پا خاستند و با شور فراوان دست زدند. پسر جوان با متانت و احترام در برابر آن همه تحسين و شور مردم سر خم نمود.
پيرمرد آهسته چشمانش را باز كرد، با حسرت نگاهي به انگشتان كشيده و چروك خورده اش انداخت.
دوباره چشمانش را بست و همزمان با نواي پيانویی كه شنیده می شد، انگشتانش را به نرمي به حركت آورد.
پایان
مهرماه 1392
- Published in داستان های کوتاه
- 1
- 2