۷۷۷۰۵۹۴۲

قلب ناتوان – نویسنده : مانیا ساریخانی (متولد 1386 )

هلالی که به دنبال ماهش می گشت، آسمان را از آن خود کرده بود.

 ستاره ها، جلویش زانو می زدند و به او احترام می گذاشتند . ستاره ها کمرنگ تر می شدند و سیاهی شب را بیشتر نمایان می ساختند.

                                                                                                             ***

نورهای باقی مانده از ستاره ها را دنبال می کنیم و به خانه دو طبقه ای می رسیم که در ورودی اش به رنگ آسمان آبی است. همه اهل خانه مشغول زندگی هستند. شاید برای بعضی ها آخرین لحظه زندگی باشد.

 در دنیای خود غرق شده بودم. به همراه تنها همدم کودکی هایم برادرم محمد، کسی که از بدو تولد تا مرگ مرا همراهی می کرد. موهای قهوه ای و مواجم روی شانه هایم ریخته بود و چشمان تیره و براقم را روی هم گذاشته بودم.

 دوازده ساله بودم و رویاهایم را مانند مادری که فرزندش را دوست دارد، دوست داشتم. دختری دوازده ساله با موهای مواج که در آسمان پرواز می کرد و یکی یکی به آرزوهایش می رسید : دختری بنام مانیا ساریخانی.

آن شب گویی همه افراد خانه در عالم دیگری به سر می بردیم. در رویاهای خود غرق شده بودیم و با هم، رویاپردازی می کردیم.

خانه در سکوتی لذت بخش فرو رفته بود و همین افکار ما را زیباتر می کرد که ناگهان صدای پایی که زمزمه یاعلی بدرقه اش می کرد، سکوت خانه را بر هم زد. صدای پای فرشته ای بود که عاشقانه خانواده اش را دوست داشت. مادربزرگ که قلب زیبایش مانند پاهایش سست و ناتوان شده بود. با موهای کوتاه جو گندمی که روی شانه هایش ریخته و چشمان قهوه ای رنگ روشنش که مرا یاد فرشتگان می انداخت.

 مادرم را به اسم کوچکش صدا زد و قضیه تولد پدربزرگ را بازگو کرد. قصۀ تولد که بهانه ای بود برای کنار هم بودن. مادربزرگ، هر سال این مراسم تولد را به جا می آورد ، حتی امسال هم با وجود شرایط سختی که بیماری ناشی از ویروس کرونا به وجود آورده بود، فراموش نکرد.

مامان کتان، ننه گلفام را که مادر پدربزرگم است را به منزل خود برده بود تا تنهایی او، پایان زندگی اش نباشد اما پیری است دیگر، و دردهای خودش رادارد. ننه گلفام درد داشت و تنها زندگی می کرد. قبل از این که وارد خانه مامان کتان بشود، حالش خیلی بد بود و کتری آب داغی که اشتباها روی پایش ریخته شده بود، حالش را بدتر کرده بود، به همین دلیل مامان کتان با مهربانی از او پرستاری می کرد.

بعد از این که صحبت های مامان کتان تمام شد، ذوقی وصف ناپذیر سرا پای وجود من و برادرم را فرا گرفت. تصویری از یک تولد هیجان انگیز در ذهن ما نقش بست.

اما…

پدرم زیر لب مِن و مِن می کرد و نمی دانست چه بگوید. مادرم هم کمی شک داشت اما بالاخره حرفش را زد و همه خانواده را آسوده کرد.

مادرم گفت : البته با  کمال میل.

 چشمان مادربزرگ برقی زد و در حالی که لبخندی بر لب داشت به مادرم گفت : مسئله کیک را هم حل کردم.

 و با خوشحالی به طبقه پایین رفت. مادربزرگم آشپز ماهری است. او همیشه حتی در بدترین شرایط هم می داند باید چکار کند.

اما بهانه ای که برای ما مایه آرامش بود برای ننه گلفام مانع آرامش بود. سرنوشت، کاری کرده بود که تولد در جمعی کوچک و فقط با حضور ما برگزار شود.

آن شب، شب خنده و خوشحالی بود ولی زیاد دوام نیاورد. این شب آرام، در پسش طوفان سهمگینی نهفته بود که آن را به کابوسی بدل کرد، کابوسی رعب انگیز!

صبح روز بعد نوبت خورشید بود که بجای ماه بر تخت پادشاهی بنشیند. در خواب عمیق و لذت بخشی فرو رفته بودم. وقتی چشمم را باز کردم تختخواب پدر خالی بود و مادر با اضطراب از پنجره به بیرون نگاه می کرد. باران می بارید. گویی آسمان هم از آنچه می خواست پیش بیاید، قلبش به درد آمده بود. برادرم محمد همچنان در خواب ناز به سر می برد. زمان زیادی نگذشته بود که صدای پای پدر از راه پله به گوش رسید. وارد اتاق شد و نجوا کنان چیزی به مادر گفت. آن لحظه نمی دانستم چرا ولی احساس خوبی نداشتم.

نزدیک ظهر بود که صدای تلفن همراه پدرم آرامش خانه را برهم زد. پدر به گوشی جواب داد و ناگهان رنگ از رخسارش فرو ریخت. همان لحظه به مادر گفت: حال ننه گلفام بد شده، احتمال می دهند بیماری کرونا باشد!

کرونا، این غول سیاه که اینک ننه گلفام را برای طعمه انتخاب کرده بود. پدربزرگ ، مادربزرگ و پدرم مانند باد شدیدی که در طوفان نابهنگام  همه را به رعب و وحشت می اندازد راهی بیمارستان شدند. شب شده بودکه پدر و پدر بزرگم به خانه باز گشتند اما بدون مامان کتان. مامان کتان هم به واسطه ننه گلفام گرفتار کرونا شده بود. آن شب پدر را تا صبح ندیدیم. پدر همچون مجنونی که نمی خواست لیلی اش را به خطر بیندازد کنار پدربزرگم ماند.

آن شب تنها آرزویم از خدا این بود که جواب آزمایش بیماری پدر و پدر بزرگ منفی باشد تا پدر بتواند به آغوش خانواده اش باز گردد. شب سختی بود، گویی خورشید انگیزه ای برای بالا آمدن نداشت. دلتنگی مادربزرگم، امان ما را بریده بود. روز بعد با خبر سالم بودن پدر و پدر بزرگ از خواب بیدار شدیم. پروانه شادی فقط برای لحظاتی در خانه ما به پرواز در آمد. فکر گرفتار شدن مادر بزرگ و ننه گلفام لحظه ای رهایم نمی کرد. همه چیز در افکارم جلوه دیگری داشت. در دنیای من، خانه ی ما مصون بود از هر گونه درد و رنج و بیماری. گویی خانه ی ما، در گوشه ای از کره زمین پنهان شده بود. روزها و ساعت های پساز آن، مامان کتان و ننه گلفام دلیلی بودند برای دلهره و نگرانی.

مادرم مدام گریه می کرد و پدر با بغض، قرآن می خواند. خنده از روی لبهای محمد محو شده بود و دیگر خبری از شوخی های گاه و بی گاهش نبود و اما من، فقط نظاره گر بودم.

 بعد از چند روز خبر فوت ننه گلفام حال همه را بدتر کرد. او در سکوتی غم انگیز و غریبانه و بدون هیچ تشریفاتی با همراهی سه پسرش به خاک سپرده شد اما این پایان داستان نبود، خبر تمام شدن جنگ هیولای سیاه با مادربزرگ، همانند تمام شدن جنگ ایران و عراق غوغایی در خانواده به پا کرد و البته پیروزی همیشه حرف اول را می زند. مادربزرگ پیروز شد و زنده ماند تا خاطرات بهتری را برای ما بسازد. مادربزرگ تحت هیچ شرایطی خانواده اش را ناامید نمی کرد و این بار هم نکرد.

هلالی که به دنبال ماهش می گشت، سرانجام ماهش را پیدا کرد و حالا ماه کامل فرمانروایی آسمان را بر عهده گرفته بود.

پایان

(برای مطالعه داستان های بیشتر از این نویسنده می توانید مجموعه داستان سکوت سنجاقک ها را تهیه کنید)

 

 

 

 

 

5 پاسخ

  1. عزیز دلم بدترین لحظات زندگی را چه شیرین نگاشتی .یاداوری ان روزها قلبم رو به درد آورد. عزیز دلم بسیار عالی نوشتی بهترین آرزوها را برایت دارم عزیز عمه. نویسنده کوچک هستی با قلبی بزرگ و قلمی شیوا.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *