صندوقچه
مادرم تمام خانه را به هم ریخته بود. از این کمد به کمد دیگر، از این کشو به کشوی دیگر. هر چقدر می گشت پیدا
مادرم تمام خانه را به هم ریخته بود. از این کمد به کمد دیگر، از این کشو به کشوی دیگر. هر چقدر می گشت پیدا
سکوت جنگل را خرناس خرس جوانی میشکست که زیر سایۀ درخت چنار در حال استراحت بود و غرق در رویایی بود که سالها پیش از
در نزدیک مرز ایران و افغانستان روستایی بود که بعضی از مردم با کولبری و جابجایی جنس از افغانستان به ایران خرج روزانۀ خودشان را
تهمینه از خواب بلند شد تا روزش را با شروعی دوباره تجربه کند. او ده سال پیش زمانی که با رخت سفید بر خانۀ امیدش
عطر ملایم چای دم کشیدۀ بهاره در میان بوی تند سیگارهای ارزان قیمت مشتریها رنگ می باخت. تمام میزها به اِشغال مشتری ها درآمده بود.
خورشید چون قایقی زیبا در دریای فریبندۀ بیکران آبی پدیدار میشد و نور سخاوتمندانۀ خودش را از پنجرۀ چوبی به درون اتاق میتاباند. کلبهاش دور
خورشید مثل همیشه مشغول تماشای شهر بود و نور نیمروزی اش را به زمینی ها میتاباند. طوری که دیگر جلال نتوانست بخوابد چون پردۀ مخملی
هاشم مرد میانسالی بود که هرکسی می خواست او را وصف کند چنین توصیفش میکرد : بداخلاق. گویا خود او هم با بداخلاقی عجین شده
حسام همیشه با دستارش سر و صورتش را می پوشاند و به تمام مردانش هم دستور می داد که چنین روی خود را بپوشانند. او
به ساعت کنار تخت نگاه کردم کمی از هشت میگذشت. به سختی از تخت دو نفره ام که سالها بود برایم یک نفره شده بلند
نیلوفر با قدم هایی لرزان وارد مطب شد، جلوی میز خالی منشی که تنها یک تلفن و یک دفتر روی آن قرار داشت ایستاد. منشی
خسته و تشنه وارد مغازه شدم، از فروشنده درخواست یک بطری آب کردم و بی مقدمه سر سخن را با او باز نمودم و گفتم:
آسمان رنگ سیاهی به خود گرفته و ستاره های پر نور به صورت پراکنده در آسمان دیده می شدند. سوز سرما همراه نم نم باران
در این زمستان سرد که جایی برای هیچ دلگرمی نمانده، در میان این کوهستان بی رحم و سخت با باری سنگین بر دوش ایستاده ام.
شایان سرش را در دستانش گرفته، روی لبه ی تختش نشسته و پاهایش را به شدت تکان میداد. با شنیدن چند ضربه که به در
هلالی که به دنبال ماهش می گشت، آسمان را از آن خود کرده بود. ستاره ها، جلویش زانو می زدند و به او احترام می
پاهایم را کنار هم گذاشتم، دست هایم را بر هم قلاب کردم و روی یک صندلی چوبی، گوشۀ هال پذیرایی منتظر نشستم. خانۀ مادربزرگم بودیم.
با ماشین در یک جاده برفی در حال رانندگی بود. به طرف خانه مادربزرگش میرفت. دو طرف جاده از برف پر بود ولی الان برفی
شب بخیر گفتم و روی تخت دراز کشیدم. خوابم نمیبرد، خیلی فکرم مشغول بود، مشغول آن کلاه، آن کلاه زیبا. امروز که از دانشگاه به
هیچ چیز بهتر از آغوش گرم خانواده نیست. ما در کانون گرم خانواده همه با هم میخندیم، با هم ناراحتیم و با هم تفریح کرده
شبی تاریک و سرد ولی در عینحال شلوغ بود. همهمه مردم در بازار، شهر را با شکوه کرده بود. مردم با هر سختی یا خوشی
امروز آسمان حالت عجیبی به خود گرفته است. حالتی تهاجمی، مرموزانه و کمی غم زده. انگار امروز کسی در گوشه ای از این شهر دل
دو سالی است تمامی کسانی که از دو کوچه مانده به میدان ولیعصر رفت و آمد می کنند و همینطور کسانی که در آنجا به
در میانه قرن بیستم، در بلندای شهری کوچک و دور افتاده، بر روی این کره خاکی و در انتهای خیابانی بن بست با حاشیه ای
این نمايشنامه تک پرده ای نخستین تجربه مهسا بهروز منش در حيطه نمايشنامه نويسي است که براساس داستان کوتاهی به همین نام از او.هنری شکل
یکی از شب های گرم و دلچسب تابستان بود. مانلی و نیما تصمیم داشتند روی بالکن کوچک خانه شان اندک زمانی را کنار هم بگذرانند.
صادق در یکی از شبهای زیبا و دل انگیز اردیبهشت به دنیا آمد. آسمان پر ستاره و ماه کامل، آن شب به این ضیافت بزرگ
مادرم تمام خانه را به هم ریخته بود. از این کمد به کمد دیگر، از این کشو به کشوی دیگر. هر چقدر می گشت پیدا
سکوت جنگل را خرناس خرس جوانی میشکست که زیر سایۀ درخت چنار در حال استراحت بود و غرق در رویایی بود که سالها پیش از
در نزدیک مرز ایران و افغانستان روستایی بود که بعضی از مردم با کولبری و جابجایی جنس از افغانستان به ایران خرج روزانۀ خودشان را
تهمینه از خواب بلند شد تا روزش را با شروعی دوباره تجربه کند. او ده سال پیش زمانی که با رخت سفید بر خانۀ امیدش
عطر ملایم چای دم کشیدۀ بهاره در میان بوی تند سیگارهای ارزان قیمت مشتریها رنگ می باخت. تمام میزها به اِشغال مشتری ها درآمده بود.
خورشید چون قایقی زیبا در دریای فریبندۀ بیکران آبی پدیدار میشد و نور سخاوتمندانۀ خودش را از پنجرۀ چوبی به درون اتاق میتاباند. کلبهاش دور