۷۷۷۰۵۹۴۲

خوشۀ انگور – نویسنده : آزاده آبی

دو سالی است تمامی کسانی که از دو کوچه مانده به میدان ولیعصر رفت و آمد می کنند و همینطور کسانی که در آنجا به کاسبی مشغولند، شاهد حضور دختر جوانی هستند از مردمان جنوب و بندرعباس که روزی دو بار بساطش را آنجا پهن می کند.
زمستان ها، دستکش، شال گردن و کلاه کاموایی و تابستان ها فقط بادبزن های حصیری می فروخت. همۀ آنها حاصل کار دست مادربزرگ و مادرش بودند.
مادر در جایی مشغول کار بود اما مادربزرگ ( ننه زیور) در خانه می ماند و می بافت. مادر هم وقتی غروب به خانه باز می گشت به کمک ننه زیور می آمد چرا که دخترشان می بایست آنها را می فروخت.
گاهی وقت ها مادر رو به دخترش اسما می کرد و می گفت : دخترم وقتی بیرون میری بهتره بجای لباس محلی، مانتو بپوشی.
اما اسما در جواب می گفت : آخه مامان وقتی لباس محلی می پوشم فروشم بیشتره. مثلا یه روز هفده تا بادبزن فروختم.
دو درخت کهن در پیاده رو نزدیک میدان، هر روز منتظر آمدن اسما بودند تا میان آن دو درخت روی سنگفرش پیاده رو بساطش را پهن کند و بادبزن های حصیری را مانند سربازان چوبی کنار هم به صف کند و خودش روی چهار پایۀ برزنتی رنگ و رو رفته بنشیند و به این شاهدان پیر و تنومند تکیه دهد.
در تابستان، آن درختان کهنسال با تکان دادن برگ هایشان او را از گرما ایمن می داشتند تو گویی سایۀ مهر خود را بر سر اسما می کشیدند. اسما با آن ساک چرخدار کهنه و لق لقو خود که قسمتی از بدنۀ فلزی آن را با طناب حصیری محکم کرده بود که وا نرود، مسافر همیشگی خط اتوبوس راه آهن تا ولیعصر بود.
اسما صفای خاص مردمان جنوب را در نگاه زلال و شفاف خود را به دیگران هدیه می داد و اغلب با خود زمزمه می کرد : زندگی براحتی می تواند قلب انسانها را مغلوب سازد تا در تاریکی فرو روند ولی برای من چنین نخواهد شد چون من ایمان دارم که موفق می شوم. شادی و شادمانی را به خانواده ام باز خواهم گرداند.
تنها چیزی که پردۀ ذهن او را تکان می داد، صدای لغزیدن چرخ های ساکش بود که با حرکات موزونش افکار او را هدایت می کرد.
هر روز بدون توجه به دیگران به محل بساط همیشگی خود روان می شد. کنار درختان که می رسید دستی به تنۀ هر دو درخت می کشید و می گفت : حالتون چطوره ؟ خوب هستین ؟
و لبخندی از رضایت بر لب می راند، تو گویی آشنایی را می بیند. درختان هم با تکان دادن برگ های خود شادی شان را ابراز می داشتند و خوش آمد گویی می کردند.
اسما بساط خود را بین دو درخت می گستراند و بادبزن ها را به ردیف کنار هم می چید. چهارپایۀ تاشوی خودش را هم کنار درخت می گذاشت، روی آن می نشست، کتابی را که به همراه داشت بدست می گرفت و مشغول خواندن می شد.
او که لباس محلی زیبایی به تن می کرد، گویی یک دشت وسیع شعر طبیعت بود. لباس خوش نقشی که جذابیت خاصی در چشم رهگذران ایجاد می کرد. پیراهنش به رنگ سبز با یقۀ گرد زری دوزی شده بود که همیشه بین دختران جوان خواهان زیادی داشت و شلواری به رنگ بنفش که از بالا گشاد و از زیر زانو تنگ و چسبان می شد و در پایین پا با نخ گلابتون زری دوزی شده بود. شال مشکی رنگی بر سر داشت که روی آن به کمک پولک های طلایی تزیین شده بود و در آفتاب تلالو زیبایی از خود نشان می داد.
اسما در آن لباس زیبای محلی در انتظار مشتری می نشست. مشتری هایش را از دور تشخیص می داد. در این دو سالی که اینجا بساط می کرد برای خودش یک پا روانشناس شده بود. از صدای خش خش اسکناس و جیرینگ جرینگ سکه ها خوشش می آمد چون این صدا، حلال مشکلات او بود.
ناگهان جمعیت زیادی نمایان شدند. از تعداد آدمها معلوم بود که از سینما بیرون آمده اند چون نبش میدان، یک سینمای قدیمی قرار داشت. اسما هنوز نتوانسته بود به سینما برود و فیلمی را تماشا کند.
مرد جوانی به سمتش آمد و قیمت بادبزن ها را پرسید.
اسما گفت : دونه ای ده هزار تومن.
مرد جوان گفت : سه تا به من بده.
مرد جوان سه تا از باد بزن ها را برداشت و برقی از خوشحالی در چشمان سیاهش پدیدار شد. بعد خانمی آمد کنار بساط او نشست.
ناگهان از لابلای بادبزن ها یک برقعه را برداشت، رو به اسما کرد و گفت : این چنده؟
وقتی اسما چشمش به برقعه افتاد با تعجب گفت : این! اینجا چه کار می کنه !
خانم گفت : چقدر زیباست!
اسما خطاب به او گفت : این فروشی نیست.
خانم گفت : اجازه میدی باهاش یه عکس بگیرم ؟
اسما با تبسمی به لب گفت : اشکالی نداره.
خانم آن را به چهره اش زد و عکسی سلفی از خود گرفت. بعد دو تا بادبزن خرید و گفت : برای تزیین اتاقم خیلی قشنگه.
اسما پولی را که از دست مشتری می گرفت درون کیسه ای که شبیه کیف کوچکی از گردنش آویزان بود، می گذاشت.
بعد از رفتن آن خانم به درخت تکیه داد و برقعه را در دستش گرفت و براندازکرد. خیالات او را با خودش مشغول و همراه کرد.
به زمان گذشته سفر کرد، به روزهایی که ستون خانواده پایدار و سر حال بود و قند در دل کسانش آب می شد. همه چیز به خوبی پیش می رفت. وقتی پدر سلامت بود همه چیز کامل بود. انگار دنیای خانواده بدون عیب و ایرادی می گذشت، اگر نقصی هم داشت با بودن پدر به چشم نمی آمد.
یک روزپدر با مشورت دوستانش برای یافتن کار به شهر بندر عباس رفت.
خودش تعریف می کرد : یک روز که در کنار ساحل قدم می زدم و دنبال کار می گشتم با دختری که سبد ماهی روی سرش بود روبرو شدم. دختر لباس محلی به تن داشت و برقعه ای هم بر چهره زده بود. به هم نگاه کردیم، حواسش پرت شد و سبد ماهی از سرش به زمین افتاد. ماهی ها روی زمین پخش شدند. کمک کردم ماهی ها را جمع کند. در همین حین یکی از بندهای برقعه از پشت گوش دختر رها شد و جلوی صورتش تاب خورد. چشمم به صورت دختر افتاد، یک دل نه صد دل عاشقش شدم. احساس کردم دختر هم احساس من را پیدا کرده است. بدون اینکه متوجه شود او را دنبال کردم تا خانه اش را یاد بگیرم تا مادرم بتواند به خواستگاریش برود. اینطور شد که من و مادرتان با هم ازدواج کردیم.
پدر همیشه می گفت : من مرد خوشبختی هستم چون خانواده ام همیشه کنارم هستند. روزگار به آنها روی خوش نشان می داد. پدر به شغل آرماتور بندی مشغول شده و با درآمد خوبی که داشت توانست خانه ای نه چندان بزرگ بخرد و مستقل شود. اسما یک سال بعد از ازدواج پدر و مادرش چشم به دنیا گشود و دو سال بعد ستاره خواهرش به دنیا آمد و خوشبختی آنها کامل شد.
اسما با خود فکر کرد : به راستی خانوادۀ ما مثل یک خوشه انگور است. ننه زیور، پدر، مادر، ستاره و من.
در همین هنگام که به شیرینی آن فکر می کرد چیزی کامش را تلخ کرد. فکر کرد چطور روزگار چرخید و چرخید و در این چرخش، ابرهای تیره آسمان زندگی شان را فرا گرفت.
چشمانش همچون آسمان، بارانی شد و موج هایی که پشت پلک های بلندش کمانه کرده بودند بیرون پریدند. سیل غم مثل گذشته به سمت قلبش راه افتاد. در آنجا بدل به چیزی شد پر از درد که تا به امروز نتوانسته بود از آن کم کند. اسما با یادآوری گذشته آه کشید، رعشه ای همراه آه، از نهادش برآمد.
هنگامی که پانزده ساله بود و روزگار را به شادی و خوشی می گذراند درست در روزهای طلایی زندگی که ستاره خواهر کوچکش سیزده ساله بود و آن دو با هم به مدرسه می رفتند و خوش بودند بدون اینکه بدانند روزگار چه خوابی برای آنها دیده است.
آن روز وقتی در بازگشت از مدرسه با ستاره به خانه رسیدند، زنگ در را زدند و منتظر ماندند. کسی به صدای زنگ جواب نداد. همه جا را آرامش دلهره آوری فرا گرفته بود.
همسایه ها گفتند مثل اینکه اتفاقی برای پدرتان افتاده و او را به بیمارستانی در همین نزدیکی ها برده اند.
دنیا بر سر اسما آوار شد. نمی توانست نفس بکشد. اشک هایش جاری شد. با پشت دستش بینی اش را تمیز کرد، به زحمت کلید را از کیفش درآورد و در سوراخ در انداخت اما در باز نشد. این بار با یک دست در را به سمت خودش کشید و با دست دیگر کلید را چرخاند و همزمان با پای راستش در را به طرف داخل هل داد.
وارد خانه شدند، از کنار حوض گذشتند. هنوز رخت هایی که مادر شسته بود روی بند تاب می خوردند. اسما آنها را به کناری زد و هر دو دوان دوان از پله های ایوان بالا رفتند.
ستاره مات و مبهوت او را نگاه می کرد. اسما او را در آغوش کشید و گفت : تو بمون خونه، من میرم بیمارستان اما زود برمی گردم.
ستاره گریان گفت : منم ببر.
اسما صورت خواهرش را میان دستانش گرفت. دلش نیامد او را تنها بگذارد. هر دو خواهر با یونیفورم مدرسه با سرعت از خانه بیرون رفتند. آدرس بیمارستان را از همسایه ها گرفتند و به سمت آنجا شروع به دویدن کردند. از کوچه و پس کوچه ها به سرعت می گذشتند.
به بیمارستان که رسیدند، زانوانشان به شدت می لرزید و نفس نفس می زدند.
در ورودی بیمارستان، خانمی که در قسمت اطلاعات بود، پرسید : دختر خانما کجا ؟
اسما با چشمان گریان گفت : پدرم کجاست؟
خانم پرسید : پدرت کیه ؟
اسما اسم پدرش را گفت و او آن دو را به طرف اورژانس فرستاد. در همان حین مادرشان را دیدند که به سمت آنها می آید. مادر، دخترانش را محکم در آغوش کشید و بوسید. ننه زیور روی نیمکت نشسته بود، بیچاره نای راه رفتن هم نداشت.
از زبان مادر شنیدند که پدر به هنگام کار از طبقۀ چهارم به پایین پرت شده و فعلا بیهوش است و باید منتظر بمانند تا به هوش بیاید.
کمی از التهاب اسما کاسته شد ولی هنوز نمی فهمید که چه بر سر آنان خواهد آمد. کسی نمی تواند بازی های سرنوشت را پیش بینی کند. حس می کرد دنیای قشنگش خراب شده. اجازه نداشتند پدر را ببینند.
مادر مسئولیت نگهداری از ستاره را به اسما سپرد و به او گفت : مراقب خواهرت باش.
اسما نمی خواست آنجا را ترک کند ولی مادر از او خواهش کرد. سر و صورتش را بوسه باران کرد تا اسما و ستاره راهی خانه شدند. در دل آرزو می کرد رشتۀ ارتباط پدرش با این دنیا قطع نشود. همه سردرگم بودند و سرنوشت هم به بازی خودش ادامه می داد.
روزها به سرعت از پی هم می گذشتند. اسما فهمید مهره های کمر پدرش آسیب دیده است و همۀ خانواده امیدوار بودند بزودی خوب شود و اسما امیدوارتر… هر چند بیمارستان دولتی بود اما دستانشان خالی تر از آن بود که او را به بیمارستان مجهز تری ببرند.
بزودی هرچه پس انداز داشتند خرج شد. از سوی دیگر آشنایان به مادر فشار می آوردند که امکانات بیمارستان در این شهر کم است و بهتر است او را به بیمارستانی در تهران ببرید. به این ترتیب با مشورت پزشک قرار شد روند درمان در تهران ادامه یابد. با هماهنگی با بیمارستان شفایحیاییان در تهران، پدر اسما به تهران منتقل شد. مادر هم به همراه او راهی تهران شد.
چند روزی که گذشت مادر متوجه شد نه می تواند بچه هایش را تنها در شهر خودشان رها کند و نه می تواند همسر بیمارش را تنها بگذارد؛ بنابراین روزها که فرصتی به دست می آورد به دنبال خانه ای در شهر می گشت تا خانواده را هم به آنجا بیاورد و کنار هم باشند.
از ننه زیور خواست به تهران بیاید تا مراقبت از پسرش را به عهده بگیرد تا او بتواند با آسودگی خانه ای پیدا کرده و دخترانش را هم نزد خود بیاورد. مادر ناچار شد آشیانۀ کوچکشان در بندر عباس را بفروشد تا هم بتواند خانه اجاره کند و هم از پس هزینه های بیمارستان برآید.
اسما به خاطر می آورد با چه شرایط اندوه باری به تهران آمدند. باقی ماندۀ دارایی شان، یک فرش، لباس ها، مقداری ظرف و ظروف بود.
قطاری که با آن به تهران آمدند همچون یابویی خسته حرکت می کرد.
وقتی سوار قطار شدند، انگار تمام آرزوهای قشنگ اسما، مثل دودی که از دودکش قطار خارج می شد به هوا می رفت. مادر وقتی دخترانش را دید که چگونه او را محکم چسبیده اند به یاد حرفهای همسرش افتاد و آن را برای آنها نیز واگویه کرد : مثل خوشه های انگور به من چسبیده اید!
به تهران که رسیدند در به دری ها شروع شد. خستگی در چهرۀ همه مشهود بود و تنها نیرویی که آنها را سر پا نگه می داشت، شوق و امید به بهبودی پدر بود.
ننه زیور و مادر هر روز به نوبت در کنار پدر بودند و از او مراقبت می کردند. مادر تمام تلاش خودش را می کرد و می گفت : راه درازی در پیش داریم و ممکن است به سختی هایمان اضافه شود.
روزها از پی هم می آمدند و با سرعت می گذشتند. وضعیت به شکل پیچیده و ناخوشایندی ادامه داشت اما چراغ امید، دنیای ویرانۀ آنها را پرتو افکنی می کرد. دل های ملتهب آنها چشم به راه خبرهای خوب بود. دنیا نمی خواست بی رحمی خودش را این گونه نشان دهد.
کم کم فروغ امید در دل دو دختر جوان روشن شد. پدر توانست چشمانش را باز کند.
دکتر این خبر مسرت بخش را به آنان داد و گفت : روزهای سخت در حال گذر هستند، تلاش ها نتیجه داده است، علائم نشان می دهد روند درمان موثر بوده و حال بیمار رو به بهبود است.
وقتی اسما این حرف دکتر را شنید، بارقۀ امید در دلش جوانه زد. با هیجانی وصف نشدنی انگشتانش را جلوی دهانش گرفت و کِل کشید. از شادی در پوست خود نمی گنجید و مرتب بالا و پایین می پرید. همه را مهمان حرکات شیرین خود کرده بود. هر چند می دانست پدر تا مدت ها عاجز از راه رفتن و کار کردن خواهد بود ولی زنده ماندش به کل دنیا می ارزید.
وقت ایستادن بود. مادر، روزها در خانه ها به کار نظافت مشغول شد تا نانی بدست آورد. سالی به این منوال گذشت، سالی سخت. دخترها بزرگتر شدند ولی بچه هایی بودند که دل به درس می دادند و امید را در دل مادر زنده نگه می داشتند.
میدان درک و شعور اسما وسعت پیدا می کرد، گویی چیزی نو در درونش زاییده می شد. از مادر تقاضا کرد با ننه زیور به بافت بادبزن حصیری بپردازند تا او بتواند آنها را بفروشد. شبها همه در کنار هم به کار حصیر بافی و بافتنی می پرداختند. فروش هم بر دوش اسما گذاشته شد که با شجاعت آن را پذیرفت و به عهده گرفت. هر چند چرخ روزگار آنها به سختی می چرخید ولی بزودی کسب و کار اسما رونق پیدا کرد.
در فصل تابستان تعداد زیادی بادبزن حصیری می فروخت. در فصل زمستان هم بافتنی های قشنگ ننه زیور و مادرش را.
اوائل کار، لاک پشت وار حرکت می کردند ولی به مرور سرعت گرفتند.
اسما همیشه با خود می گفت: باید محک بخورم، باید امتحان پس بدهم.
چرخ روزگار طناب محکمی به دور گلوی این خانواده انداخته بود که جز کار راه دیگری نداشتند. اسما با چنان صلابت و پشتکاری در مسیر زندگی در حرکت بود که انگار هیچ ناممکنی را نمی بیند.
آن روز، روز خوبی برای اسما بود. در مجموع چهل بادبزن فروخت. بی اختیار بیاد پدر و خنده هایش افتاد. وقتی می خندید همه را به خنده وا می داشت.
***
با فرا رسیدن شب، اسما بساطش را جمع کرد و خوشحال به سمت خانه به راه افتاد. وقتی به میدان راه آهن رسید، چشمش به مغازۀ شیرینی فروشی افتاد. داخل مغازه شد.
شیرینی فروش گفت : بفرمایید خانم.
اسما نگاهی به ویترین شیرینی ها کرد.
با دیدن شیرینی کشمشی پرسید : این شیرینی ها تازه هستند؟
– بله خانم پخت امروزه.
– کیلو چنده؟
– بیست تومن.
– یک کیلو بمن بدین.
وقتی با جعبۀ شیرینی بیرون زد، حس خوشحالی ناگهانی در دلش جوشید.
به خانه که رسید سلام کرد و با هیجان گفت : امروز بیشترین فروش را داشتم. اینم شیرینیش. چهل تا فروختم.
کسی چیزی نگفت.
اسما ادامه داد : شیرینی تازه با چای می چسبه.
مادر گفت : تازه دم کردم.
اسما جعبه را باز کرد و برابر ننه زیور گرفت.
ننه زیور گفت : نمی خورم.
– مادربزرگ شیرینی هاش نرمه. با چایی خیلی می چسبه.
به طرف آشپزخانه رفت. یک دفعه متوجه شد امشب با شب های دیگر فرق داره. همه طور دیگری به او نگاه می کنند.
از مادر پرسید : طوری شده ؟
مادر لبخندی زد اما به جای او ستاره با هیجان گفت : بابا فردا مرخص می شه.
اسما لحظه ای بر جای ماند. پس آن موج خوشحالی که ناگهان بر قلبش نشست به همین دلیل بود. یک دستش را جلوی دهانش گرفت و به رسم بندری ها شروع کرد به کِل زدن و ستاره هم با او همراه شد.
مادر با خنده از جا بلند شد و صدا زد : اسما… ستاره … همسایه ها !
اما اسما و ستاره بی توجه به او همچنان ادامه دادند.
مادر گفت : آبرومون رفت.
در اتاق به صدا درآمد. یکی از خانم های همسایه بود. مادر در را باز کرد.
زن همسایه پرسید : خبری شده؟
اسما جلو پرید و گفت : بله، پدرم فردا از بیمارستان مرخص می شه.
خانم همسایه خندید و گفت : خداروشکر. همیشه به خوشی.
اسما فورا جعبه شیرینی را برابر او گرفت و گفت : بفرمایید.
زن همسایه یک شیرینی برداشت.
روز بعد آمبولانس جلوی خانۀ آنها توقف کرد و دو مامور بیمارستان، پدر را روی برانکاد به خانه آوردند. همه از خوشحالی اشک می ریختند. برای پدر رختخوابی پهن کردند و او بعد از مدت ها توانست کنار افراد خانواده اش باشد و در محبت آنها غوطه ور شود.
شب که از راه رسید همه دور رختخواب پدر جمع شدند.
یک دفعه اسما گفت : من یه فکری دارم.
همه به او نگاه کردند.
اسما ادامه داد : موافقین برگردیم به شهرمون ؟
ننه زیور با لحنی معصومانه گفت : من که از خدامه.
پدر گفت : آره دخترم، برگردیم شهرمون. پیش دوستان و آشنایانی که داریم.
و مادر ادامه داد : پیش همسایه ها و همه کسانی که ما رو می شناسند.
ستاره با خوشحالی گفت : مامان پس به دایی جاسم زنگ بزن بیاد دنبال مون.
مادر گفت : باشه دخترم الان زنگ می زنم.
مادر گوشی تلفن را برداشت به برادرش جاسم زنگ زد و گفت : سلام داداش جان، ما می خواهیم برگردیم….
بغض گلویش را گرفت و نتوانست ادامه دهد.
جاسم هیجان زده گفت : باشه صبر کنید خودم میام دنبالتون.
اسما زیر لب گفت : فردا برای آخرین بار میرم دستفروشی.
***
در قطاری که به سمت بندر عباس می رفت در یک کوپه، همۀ افراد خانواده جمع بودند. همه خوشحال که به شهر خودشان بر می گردند. دایی مشغول صحبت با پدر بود. نگاه اسما از پنجرۀ قطار به آسمان دوخته شده و در دل می گفت : ای خدا بزرگ، به زندگی بگو با ما مهربان باشد. من هزاران رویا در سر دارم که آنها را تو بمن هدیه دادی.

پایان

(برای مطالعه داستان های بیشتر از این نویسنده می توانید مجموعه داستان روشنایی های زندگی را تهیه کنید)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *