۷۷۷۰۵۹۴۲

کلاغ – نویسنده زهرا دهقانپور

هاشم مرد میانسالی بود که هرکسی می خواست او را وصف کند چنین توصیفش می‌کرد : بداخلاق.
گویا خود او هم با بداخلاقی عجین شده بود و آن را عادتی که ترکش موجب مرض است می دانست و برای توجیه چنین خصیصه ای، خود را خوش قلب ولی بداخلاق توصیف می نمود. دو فرزند داشت و در اداره ای دولتی مشغول کار بود.
آن روز صبح مثل همیشه بعد از غرولند به همسرش الهه و بچه ها، خانه را ترک و به سمت مغازه برای خرید سفارشات راهی شد. مثل همیشه شتاب زده در ماشینش را قفل و راهی مغازه شد. همان طور که در حال عبور از خیابان بود ناگهان با صدای ترمز ماشینی سر به سمت ماشین چرخانید و با برخورد به ماشین، کنار خیابان پرت شد. از قضا سرش درست به سنگ جوی خیابان خورد و تا آمد بفهمد چه شده بیهوش شد. مردم و راننده ماشین با وحشت به سمت او سرازیر شدند.
راننده ماشین، وحشت زده کنار هاشم نشست و گفت : آقا… آقا … طوری تون که نشد ؟
بعد به سرعت آمبولانسی را جهت بردن هاشم خبر کرد. طولی نکشید که مردم با شنیدن صدای آژیر آمبولانس کنار کشیدند. هاشم را جهت بردن به بیمارستان داخل آمبولانس گذاشتند و آمبولانس آژیر کشان به راه افتاد.
پرستار و پزشک بالای سر هاشم نشسته بودند و اوضاع را برای بدتر نشدن وضعیت او چک می‌کردند. بعد از چند دقیقه هاشم، چشمانش را آرام آرام باز کرد، دستش را بالا برد تا از بودن عینکش روی چشمانش مطمئن شود و بعد با فهمیدن اینکه در آمبولانس است، با صدایی لرزان گفت : مرا کجا می برید؟ حالم خوب است.
پزشکی که بالای سرش بود گفت : بر اثر تصادفی که داشتید، به سرتان ضربه وارد شده و دقایقی بیهوش بوده اید بهتر است محض احتیاط وضعیت تان کنترل شود.
هاشم با عصبانیت گفت : مرتیکه بی شعور حواسش کجا بوده! کم مانده بود جانم را به خاطر بی احتیاطی و سرعت تندش از دست بدهم.
ناگهان صدایی عجیب به گوشش رسید که در جواب گفت : مرد بیچاره چند ماهی ست که درگیر بیماری دخترش است و گویا حالش وخیم است. از بیمارستان با او تماس گرفتند و او نگران برای دیدار دخترش می رفته.
هاشم لحظاتی با تعجب به اطرافش نگاه کرد. جز پزشک و پرستار کسی آنجا نبود.
با لحنی که حاکی از دلسوزی اش بود زیر لب با خود گفت : بیچاره خدا صبرش بدهد. البته من هم شتابزده به سمت مغازه می رفتم.
پزشک گفت : ببخشید چیزی گفتید ؟ متوجه نشدم.
هاشم خواست توضیح بدهد اما پزشک با گفتن این که احتیاط می طلبد تا خیال مان بابت وضعیت سرتان راحت نشده خود را خسته نکنید، او را به سکوت دعوت کرد.
آمبولانس به بیمارستان رسید و جلوی درب بیمارستان متوقف شد. درهای آمبولانس باز شد و پرسنل بیمارستان برای بردن هاشم آمدند. در میان آنها، هاشم چشمش به راننده افتاد. هنگامی که داشتند او را با تخت به سمت انجام معاینه و چکاپ های معمول می بردند، مرد راننده هم همراه آنان در راهرو بیمارستان می دوید.
هاشم گفت : شما بهتر است بروید و به دخترتان برسید هرچه باشد او به شما بیشتر نیاز دارد من مشکلی ندارم، فقط با خانواده ام تماس بگیرید.
راننده که متعجب بود چطور او از وضعیت دخترش باخبر است گفت : شما از کجا می دانید دخترم ….
هاشم گفت : پزشک داخل آمبولانس به من اطلاع داد، اندوه بزرگی ست خدا بهتان صبر بدهد.
راننده که از صحبت های هاشم گیج شده بود شماره خانه او را گرفت و بعد از صحبت با آنها جهت انجام کارهای پذیرش به طرف بخش مربوطه رفت و بعد از خداحافظی و اطمینان از اینکه او مشکل خاصی ندارد بیمارستان را ترک کرد.
بعد از ساعتی، خانواده هاشم خود را به او رساندند و پس از مطمئن شدن از سلامتی او، به دنبال کارهای ترخیص رفتند.
پسر هاشم آرام به مادر گفت : خدا به دادمان برسد پدر در حالت عادی بی حوصله و بداخلاق بود دیگر با این تصادف، خدا بهمان رحم کند.
مادر گفت : امید کمی یواش تر، مثل اینکه تنت برای بگو مگو و دعوا می خارد به رویا زنگ بزن و بگو داریم به خانه می رویم، غذا را گرم کند. حوصله غرغرهای پدرت را ندارم.
هاشم لباس هایش را عوض کرد و با صدای در، به خود آمد. پرستار، پاکت آزمایشات را به او تحویل داد. هاشم با نیم نگاهی به برگه دید به اسم او نیست و مطابق معمول عصبانی شد و دهان باز کرد تا با صدای بلند پرستار را جهت تذکر بخواند که همان صدای آشنا که درون آمبولانس نیز آن را شنیده بود گفت : آرام باش مرد، این پرستار دو شب است که شب تا صبح را شیفت می داده و به خاطر وجدان کاری اش نتوانسته چشم روی هم بگذارد و گویا فردا هم خواستگار دارد و استرس این قضیه نیز مزید بر علت شده.
هاشم به محض شنیدن این صدا، کمی آرام شد اما با وحشت این طرف و آن طرف راهرو و اتاق را نگاه کرد. کسی نبود و این موضوع بر وحشتش افزود، خواست از اتاق فرار کند که صدا گفت : دنبال که می‌گردی ؟ من روی شانه ات نشسته ام.
هاشم متعجب و وحشت زده، دستهایش را بر روی شانه هایش کشید ولی چیزی را لمس نکرد.
باز همان صدا گفت : به محض اطلاع سایرین از وجودم، دیگر صدایم را نخواهی شنید دیگر انتخاب با خودت است.
هاشم گفت : تو که هستی ؟
صدا جواب داد : به سمت آینه برو و نگاهی به آن بینداز تا مرا ببینی.
هاشم که نمی خواست با افشای شنیدن چنین صدایی، شانس شنیدن آن را از خود دور کند، بدون معطلی به سمت آینه رفت.
با ترس به آینه نگاه کرد و کم کم نگاهش را بالا آورد. با دیدن کلاغ کوچک و سیاهی که بر روی شانه‌اش نشسته بود، از جا پرید. خواست لمسش کند ولی چیزی را حس نکرد.
با تعجب گفت : خواب و خیال است ؟! تو دیگر چه هستی! یک کلاغ سیاه زشت چطور می ‌تواند با من صحبت کند ؟! اصلا چرا روی شانه های من نشستی ؟
کلاغ گفت : ظاهربین هستی، اگر نبودی به من زشت نمی‌گفتی. تصادف به تو این شانس را داد که من به صورت کاملا اتفاقی برروی شانه های تو بنشینم و از آنجا که کارم خبر رسانی است تو را از آنچه بی خبری، خبردار کنم و تا زمانی هستم که جز تو کسی نداند و به محض خبردار کردن بقیه، از نزدت خواهم رفت.
هاشم هنوز متعجب بود و جوابها توجیهش نکرده بودند اما از داشتن چنین شانسی بخاطر دانستن ندانستنی ها خوشحال شد و با لبخندی به کلاغ گفت : مگر دیوانه باشم که خودم را از داشتن چنین خبررسانی محروم کنم.
سپس آماده رفتن شد.
امید در حالی که پدر را در آغوش می‌کشید گفت : خیلی نگرانت بودیم.
هاشم که هنوز گیج و منگ بود هیچ نگفت و همراه با همسرش و امید به سمت خانه راهی شدند.
در راه الهه به هاشم گفت : هاشم بهتر است چند روزی را مرخصی بگیری و به سرکار نروی.
هاشم گفت : مشکلی ندارم و نیاز به مرخصی نیست تا صبح استراحت کنم همین یک ذره منگی باقی مانده هم خوب می شود.
به خانه رسیدند و بعد از خوردن شام، هاشم زودتر از همیشه به سمت اتاقش و تختخواب رفت. روز سنگینی را گذرانده بود. تصادف از یک طرف و آشنایی با موجودی که گویا کلاغ بود از طرف دیگر.
به سمت آینه رفت و دوباره به شانه اش نگاه کرد. با دیدن کلاغ باز از جا پرید.
با لبخندی رضایت بخش گفت : گرچه تصادف بدی بود ولی آشنایی با تو ارزشش را داشت.
کلاغ گفت : هیس… آرام تر، یادت نرود کسی نباید از حضورم آگاه شود.
هاشم که تازه موضوع را یادش آمده بود آهسته گفت : پس امشب می‌خوابم و صبح، سرحال با هم حرف خواهیم زد.
کلاغ چیزی نگفت و چشمهایش را به نشانه خوابیدن بست. هاشم هم به سمت تختخواب رفت و خوابید. صبح مطابق معمول بعد از خوردن صبحانه به سمت اداره رفت و در اتاقش مشغول کارش شد.
هنوز نیم ساعتی از شروع کارش نگذشته بود که همکارش آقای جمالی به اتاقش آمد و گفت : آقای احمدی هنوز پرونده های محول شده بهتان کامل نشده، فکر نمی‌کنید باید زودتر آنها را آماده می‌کردید ؟ اگر در اداره همه مثل شما کار کنند که کارها انجام نمی شوند.
هاشم ناراحت از ترشرویی همکارش عصبانی شد و خواست مثل همیشه جوابش را بدهد که کلاغ گفت : دیروز و امروز داشت کارهای ناقص تو را انجام می داد تا موجب اعتراض مدیریت نشود در ضمن فردا قرار است بخاطر حسن وظیفه اش ترفیع بگیرد و بشود رییس و مافوق تو، گاهی در نظر داشتن منافع آینده، آدم را برای برخورد بهتر مجاب می‌کند.
هاشم گفت : شرمنده، حق با شماست. برخی پرونده ها ناقص ماند و بابت آنها عذرخواهی می‌کنم، سعی می‌کنم هرچه زودتر تمامش کنم.
آقای حسینی از چنین برخوردی متعجب شد اما با لبخندی گفت : نه همین که خطایت را برخلاف همیشه پذیرفتی جای تشکر دارد. باور کن هماهنگی و همکاری مان خیلی از اتلاف و فشار کاری را کم می‌کند.
با رفتن او، هاشم به کلاغ گفت :آخر تو از کجا چنین اطلاعاتی را داری؟!
کلاغ گفت : این یک راز است همین مقدار کافی ست که بدانی کلاغ ها خبر دارند.
هاشم که جواب توجیهش نکرده بود گفت : در هر صورت خبرت باعث شد از کشمکش و جر و بحث همیشگی ام با جمالی جلوگیری شود.
هاشم راضی از نوع برخورد جدیدش، به ادامه کارهایش پرداخت و ظهر اداره را برای رفتن به خانه ترک نمود. سبک تر از همیشه قدم برمی داشت.
به کلاغ گفت : راستش را بگویم، من آدم بداخلاقی بودم و صبر و حوصله ام، برخورد مناسب با اطرافیان را برنمی تابید اما از دیروز تا به حال خبرهایت مرا صبورتر کرده.
کلاغ گفت : صبورتر نه، تو آگاه تر شده ای.
هاشم گفت : و آن را مدیون توام.
وقتی به خانه رسید و در را باز کرد، متوجه شد شلنگ باز و نصف حیاط پر از آب شده. عصبانی شد و خواست همسرش را صدا بزند که کلاغ گفت : صبح تا به حال مشغول پختن غذای مورد علاقه ات بوده و گویا فردا مادرت به دیدنت می‌آید. حیاط را بخاطر او شسته و متوجه نشده که شیر آب را نبسته.
هاشم گفت : قطعا فراموش کرده شیر آب را ببندد.
به سمت شیر آب رفت، آن را بست و به داخل رفت : الهه ؟ کجایی خانم ؟
الهه متعجب از لحن و طرز صدا کردن هاشم، نیشخندی زد و گفت : بله هاشم آقا ؟ چه عجب که با داد و فریاد وارد نشدید و مهربان شده اید! یک چیز بگویم ؟ واقعا از دیروز احساس می‌کنم خوش اخلاق تر شده اید.
گل از گل هاشم شکفت چرا که الهه اولین نفری بود که بعد از عمری زندگی به او می‌گفت خوش اخلاق!
به کلاغ گفت : اینها همه به میمنت حضور توست.
سارا که تصور کرد او مخاطب هاشم است گونه هایش گلگون شد و گفت واقعا ؟ خوشحالم، شنیدن چنین سخنانی آن هم بعد از عمری زندگی خیلی به دلم چسبید. بنشین که برایت غذای مورد علاقه ات را پخته ام.
هاشم، راضی از خودش پشت میز غذا نشست و منتظر آوردن غذا بود که امید وارد شد : سلام پدر.
هاشم مثل همیشه جواب سلامش را به خشکی جواب داد که کلاغ گفت : دیشب تنها پس اندازش برای خرید کامپیوتر مورد علاقه اش را نذر سلامتی ات کرد و فردا تولدش است.
هاشم به خود آمد و فورا گفت : امیدجان راستی پیشاپیش تولد مبارکت باشد.
امید که هیجان زده و متعجب از چنین برخوردی بود گفت : ممنونم پدر، شما اولین نفری هستید که با وجود تصادف دیروز تولدم را تبریک می‌گویید و این مرا هیجان زده کرد.
هاشم با خوشحالی گفت : دوست دارم برای تولدت کامپیوتر مورد علاقه ات را بخرم.
امید، گونه پدرش را بوسید : واقعا چنین لطفی را هرگز فراموش نخواهم کرد.
هاشم خوشحال از دلگرمی خانواده و نشان دادن عشق و مهرش به آنها، مشغول به خوردن غذا شد. گویی همین مختصر کلمات محبت آمیز، فضای بینشان راگرم و گیراتر کرده بود. بعد از غذا به رسم عادت برای استراحت به داخل اتاق رفتند. هاشم نگاهی به شانه اش که کلاغ روی آن نشسته بود انداخت و با لبخندی گفت : چقدر خوش شانس بودم که تو بر شانه های من نشستی، می توانم دلیل انتخابم را بدانم ؟
کلاغ گفت : انتخابت، تصادفی بود، من با تصادف می‌آیم و با تصادف خواهم رفت .
هاشم متعجب گفت : تصادف !؟
الهه وارد اتاق شد و متعجب به هاشم گفت : هاشم چه می‌گویی ؟ با خود حرف می زنی؟!
هاشم سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت : نه، دارم به قولی بلند بلند فکر می‌کنم.
الهه با خنده ای گفت : بچه ها می‌گویند پدر دائم دارد با خودش حرف می زند و نگرانت بودند که نکند آسیبی به مغزت رسیده باشد پس بهشان بگویم خیالشان راحت باشد پدرشان دیگر بلند فکر می‌کند!
هاشم با نیشخندی گفت : ایرادی دارد ؟
الهه با خنده جواب داد : نه، اتفاقا بلند فکر کردن تو را خوش اخلاق کرده و این از محاسنش است و نه معایب.
با حضور الهه دیگر هاشم نتوانست با کلاغ حرف بزند و مطابق معمول برای خواب به سمت تختخواب رفت.
عصر بعد از خوردن عصرانه، رو به الهه گفت : باید بروم و ماشینم را از جای پارک شده در خیابان بردارم.
و با خداحافظی خانه را ترک کرد. به سمت محل پارک شده ماشین رفت و در همان حال به کلاغ گفت: راستی دیشب که گفتی با تصادف خواهی رفت مقصودت چه بود ؟
کلاغ گفت : این یک راز است.
هاشم که می دانست اصرار برای دانستن رازها بی فایده است گفت : یک چیز بگویم؟ همیشه از شما کلاغ ها متنفر بودم و هیچ کششی نسبت به شما نداشتم ولی آشنایی با تو‌ نظرم را نسبت به کلاغ ها عوض کرد.
کلاغ گفت : شما آدمها نشناخته و ندانسته خیلی …
هاشم با صدای بوق های ممتد یک موتور سوار به خود آمد اما قبل از آن که بتواند خود را کنار بکشد به موتور بر خورد کرد و به زمین افتاد و در همان حال کلاغ را در حال پرواز کردن از شانه هایش دید.
با صدای بلند گفت : کجا می روی ؟
کلاغ گفت : گفته بودمت با تصادف آمدم و با تصادف می‌روم ولی بدان راننده موتور، دیشب مادرش را از دست داده و فردا از کار اخراج می شود.
هاشم گفت : نرو، جایت بر روی شانه ام خالی ست اگر بروی من همان هاشم سابق خواهم شد، هاشم بداخلاق.
و نالان ادامه داد : آخر من علم تو را در مورد انسانها ندارم و دیروز و فردایشان را نمی دانم، نمی دانم…
کلاغ در حالی که دور می شد گفت : نه تو دیگر هاشم سابق نخواهی شد چون پس از این می دانی که نمی دانی.
و در یک چشم بهم زدن غیب شد.

پایان

(برای مطالعه داستان های بیشتر از این نویسنده می توانید مجموعه داستان می دانی که نمی دانی را تهیه کنید)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *