۷۷۷۰۵۹۴۲

راز پنهان – نویسنده : سمیه نگارنده

خورشید مثل همیشه مشغول تماشای شهر بود و نور نیمروزی اش را به زمینی ها می‌تاباند. طوری که دیگر جلال نتوانست بخوابد چون پردۀ مخملی اتاقش کنار رفته و نور خورشید مستقیم روی صورتش افتاده بود. چشمانش را باز کرد و لبۀ تختش نشست. از چهره اش معلوم بود شب گذشته خواب خوبی نداشته ، چشمانش قرمز شده بود. با این حال بلند شد و تختش را کمی مرتب کرد.
هیچ صدایی از خانه شنیده نمی‌شد. همه جا ساکت وآرام بود فقط تیک تاک ساعت به گوش می‌رسید. جلال به سمت حیاط رفت. حیاط خانه برعکس داخل خانه شلوغ و پر سر و صدا بود. گنجشک ها آواز می خواندند و از این شاخه به آن شاخه می پریدند. صدای بوق ماشین های خیابان هم خبر از رفت وآمد زیاد می‌داد.
از شیر آب کنار حیاط دست و صورتش را شست. آرام و ملایم قدم بر می داشت به سرسبزی درختان و گلها اهمیتی نمی داد، دیگر از آن جلال پر نشاط چند ماه پیش خبری نبود. طبق عادتش به آشپزخانه رفت و کتری را روی اجاق گذاشت.
روی اپن آشپزخانه دو تا شمع مشکی کنار قاب عکس های خاتم قرار داشت، شمع ها آب شده و روی اپن آشپزخانه چسبیده بودند، یکی از قاب ها عکس پدرش را نشان می داد که معلوم بود مدت زیادی است او را از دست داده است و آن یکی عکس مادرش بود که با روبان مشکی تزیین شده بود.
با حسرت و اندوه نگاهی به عکس‌ها کرد و همان جا نشست. صدای سوت کتری، سکوت را شکست. بی اشتها بود، اجاق گاز را خاموش کرد و به اتاقش برگشت.
در کودکی پدرش را از دست داده بود و با مادرش تنها زندگی می‌کردند و حالا یک ماهی می شد که مادرش بر اثر بیماری فوت کرده بود.
در همین مدت چهره اش شکسته شده و صورتش کشیده تر به نظر می رسید. ته ریش داشت و غم از نگاهش می‌بارید. مرگ مادرش برایش سخت بود و مدام خودش را سرزنش می‌کرد که چرا روزهای آخر عمر او کنارش نمانده است اما جلال نمی دانست که این خواست و آرزوی مادر بود که دلش نمی خواست تنها فرزندش لحظۀ مرگش را با چشم ببیند.
جلال سه روز قبل از فوت مادرش به اصرار او، همراه دوستانش به مسافرت دوستانه ای رفته بود علیرغم میلش که دوست نداشت مادر را تنها بگذارد اما نتوانسته بود روی حرف و خواهش مادرش حرفی بزند.
شب سوم پرستار با جلال تماس گرفت و خبر فوت مادرش را داد. جلال بابت این اهمال کاری مرتب خودش را سرزنش می‌کرد.
در همین فکر بود که صدای زنگ تلفن، افکارش را به هم ریخت. امیر، همکار و دوستش بود که مثل برادر بودند. چند سالی می شد که با هم شرکت خدماتی راه اندازی کرده بودند و صمیمیت و دوستی شان به هم ثابت شده بود.
جلال گوشی را برداشت : سلام امیر جان، خوبم نه زیاد نخوابیدم … نه کار خاصی ندارم… باشه داداش میام دنبالت.
نور آفتاب از پنجرۀ بلند پذیرایی به شیشۀ میز وسط سالن می‌خورد و نورش را به دیوارها منعکس می‌ساخت. مبلمان خانه با پارچه های سفید یکدست پوشیده شده بودند، عینک مادرش در گوشۀ کتابخانۀ کوچک کنار سالن، توجه جلال را جلب کرد. آن را برداشت و بوسه ای به آن زد.
با خودش فکر کرد : هیچ وقت تصورش را نمی‌کردم روزی به جای مادرم، عینکش را در آغوش بگیرم و فقط حسرت دیدار دوباره اش برایم باقی بماند.
جلال پسر خوش قلبی بود که بی اندازه به مادرش مهر می ورزید و اگر اصرار مادر نبود هیچ وقت به آن مسافرت نمی رفت که حالا تاسف آن روز را بخورد.
به اتاقش رفت و بلوز و شلوار مشکی اش را پوشید. موهایش را مرتب کرد و گردنبندی را که عکس مادرش در آن قاب شده بود را به گردنش آویخت. راهی حیاط شد، دستی به ماشینش کشید نگاهی به پرچم های سیاهی که هنوز به در و دیوار وصل بود، انداخت و با آهی حسرت بار از خانه خارج شد.
خیابان مثل همیشه شلوغ و زندگی در جریان بود. دو طرف خیابان پر از گلهای و درخت سرو بود. وسط بلوار با گلهای بنفشه و داوودی تزیین شده بود. به یاد روزهایی که با مادرش از این خیابان رد می شدند، افتاد. سر و صدای ماشین ها و بوق های بی مورد و ترافیک کلافه اش کرده بود. ضبط ماشین را روشن کرد، همان آهنگی که مادرش عاشقش بود.
جلال روزی چند بار به یاد مادرش این آهنگ را گوش می داد و زمزمه می‌کرد :
به سوی تو… به شوق روی تو… به طرف کوی تو… سپیده دم آیم .. مگرتو را جویم بگو کجایی؟
آهی کشید و با صدای بلند گفت : کاش گفته بودی بار سفر بستی و می خوای بری.
پنجره را پایین کشید، هوا گرم شده بود. به اولین چهارراه نزدیک شد چون عجله ای نداشت، آرام حرکت می‌کرد. چراغ نارنجی و فورا قرمز شد و ثانیه شمار آن شروع به شمارش کرد : 88 – 89 – 90
هنوز آهنگ پخش می شد. صدای پخش را کمتر کرد. اتومبیلی کنارش ترمز کرد. دو سرنشین داشت. کسی که صندلی عقب نشسته بود سبیل بور بلندی داشت. شاید بیشتر از بیست و هشت سال نداشت، دستش را لبۀ پنجره گذاشته بود. کنار انگشت شصتش سر یک شیر تاتو شده بود که جلب توجه می‌کرد.
سایۀ درخت های آن سمت خیابان روی اتومبیل آنها افتاده بود. پسر جوان با گوشی حرف می زد و حرف هایش کاملا واضح به گوش می رسید چون هم صدای نسبتا بلندی داشت و هم اینکه ماشین ها نزدیک هم ایستاده بودند.
جلال ناخواسته حرف های مرد جوان را شنید که حین مکالمه اش می‌گفت : مادر تو هم هست، به من مربوط نیست. برات واریز می‌کنم خودت ببرش دکتر…کلافه ام نکن، وقت ندارم …
لحظه‌ای سکوت کرد سپس صدایش را به نشانۀ اعتراض بلندتر کرد: اصلا به من چه، حالا که اینطور شد پول هم نمیدم.
جلال ناراحت تر شد. دستی به گردنبندش کشید، اشک در چشمانش حلقه بست. نگاهش به ثانیه شمار چراغ راهنما افتاد. سی و دو ثانیه باقی مانده بود. جوان هنوز با گوشی حرف می‌زد. گره های ابرویش بیشتر شده بود از ظاهرش معلوم بود که پول برایش اهمیت بیشتری دارد وگرنه هر کسی این را خوب می داند که برای پدر و مادر هر کاری را در هر موقعیت و هر زمانی که انجام بدهد ، انجام وظیفه است و جبران گوشه ای از محبت ها و زحمت های آنها نمی شود.
روزهای پایانی زندگی مادرش مثل برق و باد از جلو چشمانش عبور کرد، دیگر نتوانست جلوی خودش بگیرد. ثانیه شمار عدد هجده را نشان می داد. از ماشینش پیاده شد دستش را به شانۀ مرد جوان زد، گردنبندش را به سمت او گرفت و در حالی که اشک از گونه هایش می چکید، گفت : فقط سه روز ازش دور بودم و الان یک ماهه که ندارمش، مادرت را دوست بدار وگرنه افسوس و حسرت دیدارش یک عمر همراهت می مونه.
نگاه مرد جوان با اشک های جلال گره خورد، لحظه ای به تعجب به او خیره شد سپس سرش را پایین انداخت.
جلال با لحن اندوهناکی گفت : نوکر مادرت باش.
و به سمت اتومبیلش رفت و پشت فرمان نشست. نفس ثانیه شمار، به شماره افتاده بود 4-3-2-1 ….
جلال با یک دست فرمان را گرفته بود و دست دیگرش روی دنده بود. پایش را روی پدال گاز فشار داد و به سرعت حرکت کرد. نگاهش به آینه ها بود که متوجه شد ماشین مرد جوان برایش چراغ می زند. توقف کرد.
مرد جوان هم زیر درخت نارنجی ایستاد، با اینکه فکرهای بدی به سراغ جلال آمد اما پیاده شد. هر دو قدم زنان به هم نزدیک شدند. مرد جوان دستش را از جیبش بیرون آورد و به نشانۀ دوستی و احترام به سوی جلال دراز کرد و گفت : حرف هات واقعا تاثیر گذار بود رفیق، ممنونم ازت. تلنگرت به جا و به موقع بود. آرش هستم. از این به بعد نوکر مادرم و رفیق تو هستم.
جلال دست آرش را محکم فشرد: من هم جلال هستم رفیق.
آرش لبخندی زد و دستش را روی شانۀ جلال گذاشت : رفیق توی چند ثانیه منو به خودم آوردی، اونم با یه جمله. امروز رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم، تو هم اینو بدون دنیا جای تاسف خوردن نیست، معلومه اولاد خوبی برای مادرت بودی. تو هم به روزهای خوبی که با مادرت داشتی فکر کن، حتما روح مادرت از آرامش تو شاد می شه و آرامش می‌گیره.
آرش دستش را به طرف راننده اش دراز کرد و کارت مخصوصش را گرفت.
سپس رو به جلال کرد و گفت : این شمارۀ منه رفیق، خوشحال می شم بهم زنگ بزنی. تا دیر نشده من برم مادرم رو ببرم دکتر. خداحافظ.
جلال شماره را گرفت و خداحافظی کرد.
به یاد روزهای شیرینی که با مادرش گذرانده بود ، لبخندی زد و سوار ماشین خود شد.

پایان

«برای مطالعه داستان های بیشتر از این نویسنده می توانید مجموعه داستان راز پنهان را تهیه کنید.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *