۷۷۷۰۵۹۴۲

صندوقچه

مادرم تمام خانه را به هم ریخته بود. از این کمد به کمد دیگر، از این کشو به کشوی دیگر. هر چقدر می گشت پیدا نمی کرد. نا امید شده و اضطراب تمام وجودش را گرفته

بود. درست روزی که به گردنبند و چند تا سکه در صندوقچۀ طلایش نیاز داشت نبودند. مدام با خودش می گفت : خودم تا ماه پیش در این پایین کمد گذاشتم.  خودم

اینجا دیدم.

مدام صدای درب کمد می آمد که با استرس به هم می خورد تا شاید گردنبند پیدا شود. نشست و به گریه افتاد: حتماً دزد آمده غیر ممکن است گم شده باشد. الان چکار

کنم ؟ چه طور این موقعیت را که برای خرید خانه برایمان پیش آمده رها کنم؟ به پدرت چه بگویم؟ گردنبند و سکه های درون صندوق بسیار سنگین و با ارزش بودند. مگر

می شود گم شده باشد؟!

دوباره شروع به گشتن کرد. از این طرف به طرف دیگر.

کم کم استرس وجودم را می گرفت. امیدوار بودم مادرم از پیدا کردن گردنبند منصرف شود ولی هرچه قدر زمان می گذشت بیشتر به گشتن ادامه می داد به امید اینکه آن را

پیدا کند.

پدرم به خانه آمد، خانۀ به هم ریخته و نامرتب را دید و گفت : زلزله آمده؟

مادرم بی مقدمه سر به شکایت گذاشت و گفت: نیست … نیست …

بعد با درماندگی روی زمین نشست و ادامه داد : صندوقچۀ طلا را هرچه می گردم پیدا نمی کنم.

پدرم فوری نتیجه گیری کرد : دزد آمده. هفتۀ پیش آسیه خانم داخل اتاق مشغول نظافت بود کار خودش است. بارها گفتم غریبه به خانه راه ندهید.

صدای جر و بحث بالا رفت.

مادرم گفت : آسیه خانم آشناست و الان ماه هاست به خانه مان می آید و نظافت می کند. من او را خوب می شناسم. محال است کار او باشد.

ولی پدرم گوشش بدهکار نبود. می گفت : این صندوقچه، گردنبند و سکه های قدیمی داخلش بوده مگر می شود کسی از این همه طلا بگذرد ؟! بهترین کار این است که

همین الان با او تماس بگیری.

واقعاً نمی دانستم باید چه کنم.

تمام دستانم می لرزید. پدرِ عصبانی را نگاه می کردم و تا می خواستم حرفی بزنم دهانم بسته می شد. مادرم همچنان امیدوار تمام وسایل و کشوها را زیر  رو می کرد.

تهمتی که پدرم به آسیه خانم، زن مهربانی که برای نظافت به خانۀ ما می آمد زده بود موجب بیشتر شدن ترس و اضطرابم شد. او از همه جا بی خبر بود و با شنیدن این

حرف بسیار ناراحت می شد. با خودم فکر می کردم چطور بگویم گردنبند را من برداشته ام، سکه ها را من برداشته ام، پدر و مادرم برای رفتن به خانۀ جدید ذوق فراوان

داشتند و روی طلاها حساب کرده بودند. الان چطور بگویم طلاها را من برداشته ام؟ اگر سکوت کنم چطور تهمت به آسیه خانم را تحمل کنم؟

پدرم بلند بلند می گفت : بهناز بیا، بیا خودت به آسیه زنگ بزن و به بهانه ای بگو بیاید اینجا تا تکلیفش مشخص شود.

به آشپزخانه رفتم، با لیوان آبی برگشتم، دست پدرم دادم و گفتم : خب کمی صبر کنید شاید پیدا شد.

پدرم گفت : صبر کنم ؟! تو مثل اینکه متوجه نشدی چه اتفاقی افتاده! این همه طلا دزدیده شده. اگر دیر شود خانه به هوا رفته. من به دوستم قول دادم تا دو روز دیگر پول

جور می کنم. مگر نمی فهمی؟ تو دیگر بچه نیستی، بیست سالت است باید شرایط را درک کنی.

بعد صدایش را طوری بلندتر کرد تا مادرم بشنود : زنگ بزن به آسیه به جز آسیه هیچکس وارد منزل ما نشده.

با ترس فراوان همین طور که دستم روی قلبم بود دل را به دریا زدم و بی مهابا با صدای بلند گفتم : من برداشتم.

مادرم به طرفم برگشت، لحظاتی به من زل زد و گفت : چی ؟

پدرم با بی تفاوتی گفت : الان وقت شوخی نیست. برو به آسیه زنگ بزن.

محکم گفتم : صندوقچۀ طلا را من برداشتم.

پدرم جلو آمد و با خشم نگاهم کرد و گفت : آن وقت چرا ؟

با صدای لرزان گفتم : به دوستم قرض دادم.

مادرم گفت : باورم نمی شود! بهناز تو طلاهای قدیمی ما را قرض دادی ؟ می فهمی چه می گویی ؟ به کی دادی ؟ الان خودمان می خواهیم چکار کنیم ؟ چرا به ما نگفتی ؟

مگر می شود بدون اجازه سر خود به کسی قرض داده باشی ؟

اشک هایم جاری شد.

گفتم : اگر می گفتم قبول نمی کردید. شما که دوستم مرضیه را می شناسید و می دانید خیلی وقت است که بیمار است و قلبش باید عمل می شد. صدای نفس هایش به

هوا رفته بود، قلبش دیگر یاری نمی کرد. دکترش گفته بود که هرچه زودتر باید عمل شود و تا حالا هم زیادی صبر کرده اند. می دانید که چقدر فقیر هستند. من یواشکی

طلاها را برداشتم. می دانستم روزی به سراغ آنها می روید. هر شب کابوس می دیدم هر شب اضطراب داشتم. اما اگر ما به خانۀ بزرگتر نرویم هیچ اتفاقی نمی افتد ولی اگر

عمل مرضیه دیر می شد نفس کشیدن برایش غیر ممکن بود و معلوم نبود چه اتفاقی برایش می افتاد. مرضیه قبول نمی کرد ولی من به اصرار صندوقچه را به او دادم و از او

خواستم آنها را بفروشد و برای اینکه خیالش را راحت کنم گفتم شما در جریان هستید. او قول داد وقتی زمین کوچکی که تازه از عمویش به او ارث رسیده به فروش برسد

پول طلاها را برگرداند. مرضیه الان بیست روز است که عمل شده و حالش رو به بهبود است.

مادرم گفت : چرا زودتر نگفتی و گذاشتی کار به اینجا بکشد ؟

پدرم دست بر سرش کشید، عرق های پیشانی اش را خشک کرد گفت : خدا مرا ببخشد چه خوب شد به آسیه خانم زنگ نزدیم وگرنه دیگر آبرویی برایمان نمی ماند.

هر سه در سکوت فرو رفتیم. اضطراب اینکه اکنون پدر و مادرم چه تصمیمی می گیرند راحتم نمی گذاشت. از اینکه پدرم به خانۀ مرضیه برود وحشت داشتم. پدرم مرد

زحمت کشی بود روزها و شب ها به سر کار می رفت تا هزینه هایمان را جور کند ولی خدا را شکر می توانست از پس خودش بر بیاید و زندگی را اداره کند و ما کمبودی در

زندگی نداشتیم.

با طلاهای قدیمی که به مادرم ارث رسیده بود می خواستند خانه را بزرگ کنند ولی من شوق و ذوق آنها را کور کرده بودم. اما وقتی به کار نیکی که کرده بودم و به قلب

مرضیه می اندیشیدم آرام می شدم. ندای درونم می گفت تصمیم درستی گرفته ام.

پدرم گفت : بلند شوید آماده شوید تا به خانۀ دوست بهناز برویم.

من از جا پریدم و با نگرانی گفتم : بابا نه، خواهش می کنم. او تازه عمل کرده اگر شوک به قلبش وارد شود…

صورتم را با دستانم پوشاندم و با بغض گفتم : بازی نیست پای جانش در میان است.

پدرم شانه های مرا گرفت و گفت : با دیدن مرضیه و سلامتی اش انگار صندوقچۀ طلا را پیدا کرده ایم. نگران نباش. ما برای عیادت می رویم.

بعد نگاهی به مادرم کرد. لبخند مادرم گواه این بود که او هم با تصمیمی که پدرم گرفته موافق است.

با شوق فراوان دست های پدر و مادرم را بوسیدم و گفتم : فدای دل مهربانتان شوم. مرا بخشیدید؟

پدرم آرام مرا روی صندلی نشاند و گفت : حریم خانه امن است و تو نباید بدون اجازه به طلاها دست می زدی باید به ما می گفتی، باید با مشورت این کار را می کردی. اگر

همۀ حقیقت را می گفتی ما قبول می کردیم.

همین طور که دست های پدرم را نوازش می کردم گفتم : ممنونم که مرا بخشیدید و خوشحالم که مرضیه را از دست ندادم.

 

پایان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *