۷۷۷۰۵۹۴۲

طوطی – نویسنده مصطفی حاجی جعفری

در نزدیک مرز ایران و افغانستان روستایی بود که بعضی از مردم با کولبری و جابجایی جنس از افغانستان به ایران خرج روزانۀ خودشان را در می‌آوردند. یحیی پدر رعنا، هم از این کار مستثنی نبود. او سال ها بود که طوطی ها را از آن طرف مرز با قیمت پایینی می‌خرید و در بازار پرنده فروش‌های شهر خودشان می ‌فروخت.
رعنا از وقتی که خردسال بود با نوع کار پدر آشنا شد و وقتی درک کرد پدر با چه مشقتی این کار را انجام می‌دهد تصمیم گرفت درس را کنار بگذارد و به پدرش کمک کند. او می‌دانست هرچه تعداد طوطی‌هایی که از آن طرف مرز می‌آورند بیشتر باشد زندگی راحت تری خواهند داشت. هر چند اوایل پدرش به شدت مخالفت می‌کرد اما وقتی زرنگی و پشتکار دخترش را دید کم کم نظرش تغییر کرد.
آن روز حوالی غروب و تعویض شیفت مرزبانی بود. هوا خشک و سرد بود و بادی که می‌وزید، گرد و خاک اندکی را در هوا می پراکند. یحیی کنار تپۀ بزرگ خاکی که آن سوی مرز قرار داشت دو زانو روی زمین حرکت می‌کرد.
رعنا هم که حالا دوازده سال داشت کنارش روی زانو جلو می رفت. بلوز و شلوار و کلاهی که به سر داشت کاملاً او را شبیه یک پسر نوجوان نشان می داد. صورتش را پوشانده بود و دستکش‌های کلفتی بر دست داشت. کاپشن بزرگی که پوشیده بود تا بالای زانوانش را می‌پوشاند. کتانی های وصله شده مردانه به پایش بزرگ بود و ناچار پشت پایش را با پارچه پر کرده بود.
به لبۀ تپه رسیدند. موقع حرکت، سنگ ریزه‌ها، زانوهایش را می خراشیدند اما صدایی از او در نمی‌آمد. دیگر عادت کرده بود. با وجود سن کمی که داشت سرسختانه به کارش کنار پدر ادامه می داد. خورشید داشت غروب می‌کرد و تا چشم کار می‌کرد کوه‌ها و تپه‌های سنگی دیده می‌شد. سرمای خشک به چشمانش می‌خورد و سوز آن، اشک را روی صورتش جاری می ساخت.
پدر به رعنا علامت داد. از جا بلند شدند و با سر پنجۀ پا به آهستگی آن طرف تپه رفتند. خودشان را به یک چالۀ بزرگ رساندند و درون آن خزیدند.
یحیی آهسته کنار گوش رعنا گفت : باید صبر کنیم ماشین شیفت نگهبان‌ها رد بشه.
رعنا بدون حرفی سر تکان داد.
یحیی نگاهی به ساعتش کرد، یک دستش را دور گردن رعنا انداخت و ادامه داد : تا دو سه دقیقه دیگه از اینجا عبور می‌کنن.
مدتی گذشت. صدای خودرویی که از دور می‌آمد سکوت آنجا را بر هم زد. صبر کردند تا ماشین رد شود. یحیی کمک کرد تا رعنا از چاله بیرون برود. خودش هم لبۀ چاله را گرفت تا بالا برود. دستانش یخ زده بود چرا که دستکش‌اش را به رعنا داده بود. پای چپش را به سنگی که در دیوارۀ چاله قرار داشت تکیه داد و دستش را به لبۀ چاله گرفت تا خودش را بیرون بکشد اما ناگهان سنگ از زیر پایش در رفت و به درون چاله پرت شد.
صدای ناله اش در چاله پیچید. رنگ از رخ رعنا پرید. لبۀ چاله خم شد و گفت : بابا چی شد ؟
یحیی که از درد رنگش سرخ شده بود مچ پایش را در دست گرفت و گفت : چیزی نیست دخترم، فکر کنم پام در رفته.
پارچه را از دور صورتش باز کرد و نفسی بلند از سینه بر کشید.
رعنا با نگرانی به او نگاه می‌کرد. حالا باید چه می‌کردند.
یحیی در حالی که لب هایش را با دندان فشار می‌داد با تکیه بر پای راستش به سختی از جا بلند شد.
رعنا با دلواپسی گفت : بابا می‌تونی بیای بیرون ؟
– آره دخترم. نگران نباش.
تمام توانش را جمع کرد و با تکیه بر سنگی که این بار از استحکامش اطمینان یافت خودش را از چاله بیرون کشید. لنگ لنگان و با درد خودشان را به جاده رساندند. چشمان یحیی بی حال شده و عرق سردی بر چهره اش نشسته بود.
رعنا که علیرغم سن کمش تقریباً هم قد پدرش بود زیر کتف او را گرفت تا به تیر برقی رسیدند که پدر دوچرخه اش را به آن قفل کرده بود. رعنا به سرعت قفل را باز کرد. یحیی روی زین نشست و رعنا یک طرفی روی ترکبند نشست و به سمت خانه حرکت کردند.
یحیی فقط با یک پا رکاب‌ می‌زد و پای آسیب دیده اش آویزان بود. بالاخره به خانه رسیدند. رعنا در چوبی خانه را با لگد باز کرد و پردۀ آویزان پشت در را بالا زد تا پدر با دوچرخه به داخل بیاید.
مادر با شنیدن صدای آنها از اتاق بیرون آمد و با دیدن حال زار شوهرش به طرف او دوید و پرسید : چی شده ؟
یحیی گفت : چیزی نیست سیما. فکر کنم پام در رفته. کمک کنید طوطی‌ها رو بیاریم بیرون.
سیما زیر بغل او را گرفت و کمک کرد تا کاشپنش را درآورد.
رعنا دوید و یک قفس چوبی بزرگ را از گوشۀ حیاط به وسط آورد. بعد کاپشنش را از تن در آورد. سه طوطی دور کمرش بسته بود. یکی یکی آنها را از دور خودش باز کرد و نخِ دور نوک، بال ها و پایشان را گشود و به داخل قفس انداخت.
بعد کنار پدر رفت. شش طوطی به دور سینۀ پدرش بود. آنها را هم باز کردند و داخل قفس انداختند. سر و صدای طوطی‌ها حیاط کوچک را پر کرد.
رعنا شلوار بارانی خودش را درآورد. دور هر پایش هم دو طوطی بسته بود آنها را هم باز کردند و داخل قفس رها کرد.
به داخل اتاق رفتند. یحیی رنگ بر رخ نداشت. سیما به سرعت تشکی را پهن کرد تا همسرش استراحت کند. بعد پای او را به آرامی بلند کرد و یک متکا زیر مچ پایش گذشت. سپس پاچۀ شلوارش را بالا زد، کمی پایش را بالا پایین کرد و گفت : در رفته، نشکسته. فردا میرم سراغ اسد میگم بیاد جاش بندازه.
یحیی ناله ای کرد و گفت : خب الان برو.
– نیستش، رفته شهر. خدا کنه فردا برگرده.
یحیی با ناراحتی سری تکان داد و گفت : بخشکی شانس، حداقل باید چند روز دیگه می رفتم بعد پام این طوری می شد. حالا جواب صابخونه رو چی بدم، بهش گفته بودم آخر هفته اجاره رو تسویه می‌کنم.
سیما گفت : اتفاقی ست که افتاده چاره ای نداریم. بهش میگیم این اتفاق افتاده.
رعنا همان طور که آن طرف اتاق با برادر کوچکش که تازه راه رفتن را یاد گرفته بود بازی می‌کرد، حرف های پدرش را می‌ شنید.
سیما سینی چای آورد، کنار یحیی نشست و گفت : ناراحت نباش خدا بزرگه.
رعنا فکر کرد می‌تواند خودش به تنهایی برود. او حالا همۀ راه ها را یاد گرفته بود. خواست افکارش را به زبان بیاورد ولی می‌دانست پدر و مادرش مخالفت خواهند کرد. شب قبل از خواب تصمیمش را گرفت. او باید حالا که خانواده اش به کمک نیاز داشتند به دادشان می رسید.
ساعت حدود پنج صبح بود. رعنا چشم هایش را باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت. پدر و مادرش خواب بودند. خودش را آهسته از زیر پتو بیرون کشید و به آشپزخانه رفت. لقمه ای نان و پنیر درست کرد و بیرون رفت. آرام در را بست، کفش هایش را دست گرفت و با پنجۀ پا به سمت حیاط رفت. زمین سرد بود و طولی نکشید که پاهایش به سردی یخ شد. لباس‌های مردانه روی بند آویزان بود. آنها را پوشید. سرمای لباس‌ها نیز به تنش نفوذ کرد. صورتش را با شال بافت بلندی که داشت پوشاند و با دوچرخه از حیاط خارج شد.
به جاده رسید. دوچرخه را قفل کرد و راهی مرز شد. مثل همیشه سر همان ساعت معین از مرز گذشت و خودش را به بازار رساند.
صورتش را پوشانده بود و سعی داشت مردانه راه برود. زیاد حرف نمی‌زد و بیشتر سر تکان می‌داد. شش طوطی خرید. آنها را طناب پیش کرد، به شانه انداخت و به سمت مرز برگشت. کمی که از شلوغی دور شد به داخل یک مسجد رفت و در دستشویی آنجا مثل همیشه طوطی‌ها را زیر لباسش جاسازی کرد. این کار را با استرس زیاد انجام داد و از مسجد خارج شد. سپس سوار بر موتورهای مسافرکش شد و به نزدیک مرزبانی رفت. به همان مسیر همیشگی رفت. فراموش کرده بود ساعت پدرش‌ را بردارد و نمی‌خواست در آن مسیر خلوت از افراد گذری ساعت بپرسد مبادا کسی صدایش را بشنود.
وقتی از دید خارج شد در بیابان و سنگلاخ‌ها به سمت همان ناحیۀ همیشگی دوید. اولین بارش بود که شش طوطی را جاسازی می‌کرد. با این حجم لباس کمی دویدن برایش سخت بود. باد به چشمانش می خورد و از سرما اشک دور چشمانش نشسته بود.
وقتی می دوید دانه های اشک درون شال دور صورتش فرو می‌رفت.
از ساعت خبری نداشت. نفس نفس زنان به همان تپۀ لب مرز رسید. روی زمین نشست، به دیوارۀ تپه تکیه داد و منتظر ماند. نمی‌ دانست ماشین مامورها از آنجا گذشته یا نه. معمولاً ساعت پنج تعویض شیفت انجام می شد. لبان خشک شده اش با قطرات اشکش خیس می‌شد.
چند دقیقه ای منتظر ماند. خبری از آنها نشد. خودش را بابت برنداشتن ساعت سرزنش می‌کرد.
با احتیاط از جا بلند شد و ایستاد. سرش را از تپه بیرون برد. کسی دیده نمی شد. دولا دولا قدم برداشت چند متری از تپه فاصله گرفت که ناگهان صدا و گرد و خاک حواسش را متوجه خود کرد. سریع و بی درنگ به عقب دوید و پشت تپه نشست.
یک خودرو و یک موتور از آنجا عبور کردند. هرچه صدایشان دورتر می شد رعنا آرامش بیشتری می‌گرفت تا جایی که کاملاً دور شدند. رعنا نفسی عمیق کشید و به آن سمت دوید. خسته شده بود. دلش می‌خواست زودتر به خانه برگردد.
لحظه‌ای صدایی به گوشش خورد سرش را چرخاند ولی دیر شده بود. یک موتور تریل با سرعت به او نزدیک می‌شد. خاک به آسمان برخاست.
رعنا خواست بدود ولی آن موتور خیلی به او نزدیک شده بود. سرباز از موتور پیاده شد، جلوی رعنا ایستاد، اسلحه اش را رو به او گرفت و فریاد زد : اینجا چکار می‌کنی ؟ صورتت رو باز کن و روی زمین دراز بکش.
رعنا با ترس به او نگاه کرد. فکر اینکه اکنون چه سرنوشتی در انتظارش است توان حرکت را از او می‌گرفت.
سرباز دوباره فریاد زد : مگه کری ؟ گفتم صورتت رو باز کن و روی زمین دراز بکش.
رعنا به خود آمد. از پدرش یاد گرفته بود همیشه محکم باشد و نترسد. صورتش را باز کرد و سرش را بالا گرفت.
سرباز با حیرت از دیدن آن دختر بچه اسلحه اش را پایین آورد.
رعنا زیپ کاپشنش را باز کرد و معصومانه گفت : فقط همین چند طوطی رو دارم و باید با خودم ببرم.کمک خرج خانوادم هستم.
سرباز سری تکان داد، اسلحه اش را بر روی کمرش گذاشت و گفت: راه رو بلدی؟ سریع برو هوا داره تاریک می شه خطرناکه.
رعنا سریع صورتش را بست، زیپ کاپشنش را بالا کشید و به سمت مسیر دوید. حتی می‌ترسید به پشت سرش نگاه کند. بالاخره به خیابان رسید. چشمانش خیس شده بود و سر دماغش سرخ.
به سمت دوچرخه اش رفت و به تندی به سمت خانه رکاب زد. وقتی به نزدیکی خانه رسید پدرش را دید که هراسان همان طور که عصا زیر کتف داشت در جستجوی او به اطراف نگاه می‌کرد. نمی‌دانست جواب او را چه بدهد.
به پدرش نزدیک شد، از دوچرخه پیاده شد و گفت : بابا ؟
یحیی برگشت. وقت تشر زدن نبود. دخترش را در آغوش گرفت و گفت : دختر دیوانه تو کی انقدر بزرگ و مرد شدی ؟
رعنا که در امن ترین جای دنیا بود گفت : بابا امروز شش طوطی آوردم مشکل مون حل می‌شه؟
یحیی در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود با محبت بوسه ای بر گونۀ او زد.

پایان

(برای مطالعه داستان های بیشتر از این نویسنده می توانید مجموعه داستان آخرین مبارزه را تهیه کنید)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *