۷۷۷۰۵۹۴۲

عاشق عسل – نوشته پریسا کوچکعلی

سکوت جنگل را خرناس خرس جوانی می‌شکست که زیر سایۀ درخت چنار در حال استراحت بود و غرق در رویایی بود که سال‌ها پیش از آنکه به دنیا بیاید، توسط موجودات کوچک موزی نابود شده بود. خرس غرشی از سر کلافگی سر داد، لاک پشتی که در حال گذر بود از غرش خرس متعجب شد و پرسید: چرا اینقدر کلافه‌ای خرس قهوه ای؟
خرس نشست و گفت : رویاهای دور از دسترس کلافه ام می‌کنند.
– از کدام رویا حرف می زنی؟
– از عسل شیرینی که بهترین غذایی است که ما خرس‌ها می خوریم همان عسلی که سال هاست اثری از آن نیست.
– اوه که این طور! چرا در این جنگل عسل پیدا نمی شود؟
خرس پاسخ داد : آن طور که پدرم تعریف کرد خیلی سال پیش زمانی که توله خرسی بوده زنبورهای قرمز به کندوهای عسل حمله کردند، بسیاری از زنبورهای عسل را کشتند و تمام عسل‌ها را خوردند. از آن زمان بقیۀ زنبورهای عسل از جنگل رفتند.
– و رویای تو پیدا کردن عسلی است که تاکنون نخورده ای؟
چشمان خرس برقی زد و گفت : عسل فقط یک خوراک نیست شنیده‌ام هر خرسی که عسل می‌خورد همچون صدها خرس تنومند و قدرتمند می‌شود. از مزه‌اش نگویم که شنیده‌ام از شیرین ترین میوه ها شیرین تر است. می‌گویند خاصیتی که یک پنجه عسل دارد با صدها بار ماهی خوردن برابری می‌کند. اوه لاک پشت عزیز، شنیده‌ام هر کسی بیمار می‌شد با خوردن عسل بهبود می‌یافت و هر خرسی که زخمی می شد با کمی مالیدن عسل، زخمش التیام پیدا می‌نمود.
لاک پشت خندید و گفت : بله من هم از مزایای عسل زیاد شنیده ام و بدم نمی‌آید اگر دیدم کمی از آن بِچشم اما اشتیاق تو را ندارم.
– می‌دانید لاک پشت عزیز دلم می‌خواهد زنبورهای قرمز را با یک حرکت پنجه ام از بین ببرم آنها باعث شدند من یک بار هم امکان تجربۀ چنین گنجی را نداشته باشم.
– خرس عزیز شما که اینقدر مشتاق هستید چرا به جنگل های دیگر سر نمی زنید؟ شنیده ام زنبورهای عسل زیادی در جنگلی پشت کوه بلند زندگی می‌کنند و با شهد گل های رنگارنگ، عسل خوش طعمی تولید می‌کنند‌.
خرس به هیجان آمد : راست می‌گویید ؟ از چه کسی شنیدید؟ سخنش معتبر است؟
– از لک لک شنیدم گویا قبلاً در آن جنگل زندگی می‌کرده. احتمالاً او را می شناسی داستان های زیادی می‌داند و به مناطق زیادی سفر کرده است.
– بله لک لک تجربیات خیلی خوبی از نقاط مختلف دارد. خیلی ممنونم لاک پشت عزیز همین امروز راهی می‌شوم.
– موفق باشی خرس قهوه ای، راهی طولانی در پیش داری.
خرس با امید و انگیزه به راه افتاد. باید اول از لک لک دربارۀ مسیر سفرش می پرسید.
پس به سوی لانۀ او رفت.
– لک لک عزیز شما بیدارید؟
لک لک پر زد و روی شاخه های پایین تر نشست.
– بله خرس قهوه ای بیدارم. اتفاقی افتاده ؟ به نظر هیجان زده هستی.
– از شما یک سوال دارم. شنیده ام در سفرهایی که داشتید در جنگلی پشت کوهستان، کندوی عسل دیدید درست است؟
– اوه بله در آن جنگل نه فقط یک کندو که چندین کندوی عسل وجود دارد. تا جایی که متوجه شدم زنبورهای عسل از دست زنبورهای قرمز در طول چند سال گذشته به آنجا رفتند. البته رسیدن به آنجا کار آسانی نیست. مسیر طولانی و ناهمواری دارد چه بسا هفته ها رسیدن به آنجا برای حیواناتی که از زمرۀ پرندگان نیستند زمان ببرد.
اشتیاق خرس قهوه ای برای رسیدن به عسل با شنیدن صحبت های لک لک بیشتر از پیش شد. پس از تشکر از لک لک به سوی کوهستان به راه افتاد. آن چنان غرق تصور جنگل رویایی با کندوهای عسل متعدد بود که بعد از گذشت چند ساعت هم برای صرف ناهار صبر نکرد تا وقت را هدر بدهد.
نمی‌دانست چند روز در راه بود که به ناگاه متوجۀ صدای بلندی شد. صدایی که برایش قابل تشخیص نبود متعلق به چه حیوانی است. می‌خواست راهش را ادامه بدهد اما کنجکاوی اش مانع شد. به سوی صدا حرکت کرد و متوجۀ تنه درختی شد که شکسته و جلوی لانه ای را گرفته است. صدا از درون لانه می‌آمد.
جلو رفت و با یک حرکت تنۀ درخت را کنار زد. چند گربۀ وحشی از لانه خارج شدند.
یکی از آنها گفت : خرس قوی و مهربان، تو جان من و فرزندانم را نجات دادی اگر کمک نمی‌کردی ما بدون آب و غذا در لانه می مردیم.
خرس با غرور سری تکان داد و گفت : خوشحالم که کمک تان کردم.
– برای جبران محبت شما پیشنهاد می‌کنم نزد ما بمانید این آبگیر ماهی های درشت و خوش طعمی دارد. هم ماهی و هم جا به اندازۀ کافی برای ما و شما وجود دارد خوشحال می شویم همسایۀ ما باشید.
خرس پاسخ داد : از پیشنهاد و لطف شما ممنونم اما من راهی جنگل آن سوی کوهستان هستم. در آن جنگل عسلی هست که خوش طعم تر از آن در هیچ جایی پیدا نمی شود و به اندازۀ صد ها ماهی خاصیت دارد.
گربۀ وحشی یکی از گل‌های نزدیک لانه شان را با دندان کند، به خرس داد و گفت : پس این گل خوشبو را به عنوان تشکر از من بپذیرید این گل را تنها در کنار این برکه دیده ام و خوشبو تر از آن را جایی پیدا نکرده ام.
خرس گل را گرفت، بو کرد و گفت : خیلی خوش بوست اما من شنیده ام عطر عسل آن قدر عالی ست که هوش از سر می برد. با احترام این هدیۀ شما را می پذیرم.
سپس برای گربه ها سری تکان داد و به سمت کوهستان به راه افتاد.
هیچ چیز نمی توانست مانع حرکت خرس قهوه ای بشود. در راه هر گاه گرسنه می شد اگر رودخانه یا آبگیری بود ماهی شکار می‌کرد و چنانچه خبری از صید ماهی نبود از میوۀ درختان تغذیه می نمود.
در راه رسیدن به کوهستان، رودخانه ای بزرگ قرار داشت که آب حاصل از آب شدن برف های کوهستان بود. صدای نالۀ بچه‌ خرسی به گوشش رسید، کمی جلو رفت و به رودخانه نگاهی انداخت. بچه خرسی در قسمت عمیقی از رودخانه گیر افتاده بود و دست و پا می زد.
خرس با خود گفت : بخشکی شانس! من که نمی‌توانم یک بچه خرس را که این طور گرفتار شده است تنها بگذارم.
جلوتر رفت و وارد رودخانه شد. پای راست خرس کوچک بین دو ‌سنگ گیر کرده بود و بچه‌ خرس آن قدر ترسیده بود که نمی‌توانست پایش را آزاد کند. خرس با دندان پشت گردن بچه خرس را گرفت و با فشار اندکی او را از رودخانه خارج کرد. در همین موقع متوجه شد خرسی با عجله به سمت آنها می‌آید.
خرسی که رنگ تنش قهوه ای کمرنگ بود و چشمان درشت و عسلی درخشانی داشت. با رسیدن به آنها گفت : اوه شما برادر مرا نجات دادید این بزرگواری شما را فراموش نمی‌کنم و برای جبران زحمت شما خوشحال می شوم به خانوادۀ ما ملحق شوید.
خرس قهوه ای که محو‌ زیبایی خواهر خرس کوچولو شده بود با خود گفت : اگر یک روز بمانم که ایرادی ندارد کمی استراحت می‌تواند سرعتم را هم بیشتر کند.
بعد رو به خواهر خرس گفت : با احترام دعوت تان را برای یک روز قبول می‌کنم.
با هم به سمت محل زندگی آنها به راه افتادند.
در طول راه از دشت پر گلی گذشتند و خواهر خرسی نام آن گل ها را می‌گفت و از خواص هر کدام صحبت می‌کرد. خرس قهوه ای علاوه بر زیبایی، مجذوب آگاهی خواهر خرس شده بود. انگار نیمۀ گمشده اش را یافته بود.
به محل زندگی آنها رسیدند و خرس قهوه ای با پدر و مادرشان آشنا شد. تا شب از اطراف جنگل دیدن کردند و با درخت هایی که پیش تر در جنگل خودشان ندیده بود یا شاید هم دیده بود اما توجهی به آنها نداشت، آشنا شد.
برای شام همگی به رودخانه‌ای پر آب رفتند و ماهی گرفتند. حتی طرز ماهی گرفتن خواهر خرس کوچولو با سایر خرس‌ها تفاوت داشت. مسلط تر از آن بود که بگذارد بازیگوش ترین ماهی‌ها هم از دستش فرار کنند.
آخر شب خرس در کنار خانواده‌ای که پر مهر بودند خوابید ولی فکر و خیال در خواب هم رهایش نمی‌کرد. تا صبح کابوس های جورواجور دید. کابوس‌هایی که همگی از نرسیدن به عسل حکایت می‌کردند.
صبح شد و زمان رفتن خرس فرا رسید. خواهر خرس کوچولو که مشخص بود از خرس قهوه ای خوشش آمده است اصرار به ماندن خرس می‌کرد و از زیبایی ها و آرامش جنگل حرف می زد.
خرس احساس می‌کرد دوری از خواهر خرسی برایش دشوار است اما اگر می ‌ماند شاید دیگر هیچ وقت فرصت رسیدن به عسل برایش پیش نمی آمد.
با خود گفت : می روم و عسل را می یابم و دوباره برمی‌گردم.
پس در جواب خواهر خرسی گفت : پیشنهاد سخاوتمندانه ای است اما من باید به جنگل پشت کوهستان بروم. آنجا کندوهای متعددی دارد که زنبورها در آن با شهد گل‌های مختلف عسلی ناب درست می‌کنند که شیرین تر از آن در دنیا وجود ندارد.
سپس از آن دو خداحافظی کرد و به راه افتاد. در طول راه خاطرات خواهر خرسی لحظه ای از جلوی چشمانش دور نمی‌شد حتی چند بار تصمیم گرفت برگردد اما نیمی از مسیر رسیدن به عسل را طی کرده بود و هر طور شده می خواست به هدف اصلی اش دست پیدا کند.
راه کوهستان به همواری راه جنگل نبود چندین بار نزدیک بود روی سنگ ها لیز بخورد و حتی جانش را از دست بدهد. بالاتر که رفت، برف روی کوه را پوشانده بود. سرما آزارش نمی‌ داد فقط سنگ هایی که یخ زده بودند سبب کم شدن سرعتش می شد.
کرکسی بالای سرش کشیک می‌کشید. به وضوح انتظار مرگ خرس را می‌کشید اما با تمام اینها پیش می‌رفت. از کوهستان گذشت. خستگی و گرسنگی دیگر داشت او را از پا در می‌آورد. با گذر از کوهستان، کنار رودخانه ای توقف کرد و یکی دو ماهی تازه خورد تا جان بگیرد. هرچه باشد برای بدست آوردن عسل باید جان داشته باشد وگرنه حتی یک زنبور عسل هم می‌تواند مانع رسیدن او به مقصودش شود. بار دیگر به سمت جنگل به راه افتاد. الان دیگر باید خوب نگاه کند تا کندوها را ببیند یا خوب گوش کند تا صدای زنبورها را بشنود.
از این سوی جنگل به آن سو می رفت. دیگر از خستگی نمی‌توانست راه برود. زیر یک درخت بزرگ دراز کشید شاید کمی خواب می‌توانست این خستگی طولانی مدت را بزداید.
با صدای وزوز زنبور از خواب پرید. برایش مهم نبود چند دقیقه خوابیده یا چند ساعت. صدای زنبورها تمام خستگی را از تنش ربود. با سرعت برخاست و اطراف را نگاه کرد و در کمال ناباوری بالاخره زنبورهای عسل و کندو رو درست چند درخت آن طرف تر دید. با سرعت به راه افتاد و پایین درخت ایستاد.
– آهای زنبورهای عزیز، صدای مرا می‌شنوید؟
چند تا از زنبورها به سمت خرس رفتند و گفتند : سلام خرس قهوه ای تا به حال تو را در جنگل ندیده بودیم. تازه وارد هستی؟
– بله من راه طولانی را طی کردم تا به این جنگل برسم. خانۀ من جنگل پشت کوهستان است نمی‌دانم چه مدت در راه بودم اما بالاخره رسیدم.
– آنجا خیلی دور است تاکنون ندیده ام حیوانی جز پرندگانی که قصد مهاجرت دارند چنین مسیری را طی کند! چه چیزی باعث شده سختی چنین راهی را تحمل کنی؟ در این جنگل دنبال کسی می‌گردی؟
– از وقتی به دنیا آمدم از خوش طعمی و خاصیت عسل زیاد شنیده ام. همیشه آرزو داشتم یک روز عسل بخورم اما زنبورهای عسل به خاطر اذیت های زنبورهای قرمز خیلی سال پیش از جنگل ما رفتند و من فقط در رویاهایم عاشق عسل بودم تا اینکه متوجه شدم لک لک در این جنگل کندوهای عسل متعدد دیده و می‌گفت شما از شهد گل های تازه، عسل درست می‌کنید. به محض شنیدن این خبر به راه افتادم و الان می خواهم از شما خواهش کنم مقداری عسل مرا میهمان کنید‌.

زنبورهای عسل از این همه اشتیاق خرس هیجان زده گفتند : خرس‌های زیادی دیدیم که عسل دوست دارند اما شما تنها خرسی هستید که راه طولانی و پر خطر را به خاطر خوردن عسل طی کردید. به راستی که می‌شود شما را عاشق عسل نامید پس باعث افتخار ماست از شما پذیرایی کنیم.
خرس آب دهانش را قورت داد، دستش را به سوی کندو برد و با خود گفت : یعنی چه بویی دارد ؟ طعمش به شیرینی کدام میوه می ماند؟
دستش را داخل کندو کرد و با پنجه اش کمی عسل برداشت. عسل‌ را بو کرد عطر جالبی داشت. عسل را در دهان گذاشت. طعم جالبی داشت شیرینی آن برایش لذت ‌بخش بود اما آن چنان که پدرش تعریف کرده بود و در رویاهایش فکر می‌کرد نبود. بالاخره توانسته بود به عسلی که آرزویش را داشت برسد اما شیرینی زندگی کنار خواهر خرس کوچولو شیرین تر بود یا این عسل؟ ای کاش او هم بود و با هم از این عسل لذت می بردند.
ناگهان احساس کرد عسل مستحق چنین مسیر دشوار و طولانی نبود که به خاطرش پیموده بود. فکری به ذهنش رسید. می‌توانست از این عسل برای خواهر خرس کوچولو ببرد و برای همیشه همان جا کنارش زندگی کند پس کنده ای شکسته برداشت و با اجازۀ زنبورها داخلش عسل ریخت و به افتاد.
راه کوهستان همان راه سختی بود که از آن گذشته بود اما اشتیاقی که برای دیدن خرس کوچولو داشت آن قدر زیاد بود که نمی‌توانست لحظه ای او را متوقف کند. بعد از گذشت روزها به همان رودخانۀ پر آب رسید. کافی بود از رودخانه رد شود تا به مقصود برسد.
صدای شادمانۀ خرس‌های کوچکی که می‌دویدند فضا را پر کرده بود. نگاه خرس متوجۀ آنها شد که در کنار مادرشان بازی می‌کردند.
کندۀ درخت پر شده از عسل از دست خرس افتاد. خرس ماده ای که دو خرس کوچولو او را مادر خطاب می‌کردند همان یاری بود که او به خاطرش مسیر کوهستان را هموار می دید. قلبش آن چنان فشرده شده که اگر تمامی عسل‌های جهان را هم به او می‌دادند نمی‌توانست از غم و اندوهش بکاهد.
کنده را گذاشت همان جا بماند شاید عاشق عسلی رد شود و مزه اش را بچشد و به خاطر شیرینی عسل نه راه طولانی طی کند و نه از شیرینی حقیقی زندگی‌اش دور شود. غمگین و افسرده به جنگل قدیمی بازگشت.
لک لک او را دید و شادمانه صدایش کرد : خرس قهوه ای، خرس قهوه ای زمان طولانی است که تو را ندیده ام. توانستی بروی و به عسل برسی؟ آن را چشیدی؟ همان مزه ای را داشت که با شوق توصیفش می‌کردی؟
خرس قهوه ای آهی کشید و پاسخ داد : بله به عسل رسیدم البته آن چنان که فکر می‌کردم و پدرم تعریف کرده بود، نبود اما خب شیرین بود.
– نه به آن اشتیاق سوزانت و نه به این دلمردگی! فقط چون با تصوراتت متفاوت بود چنین غمگین شده ای؟
خرس ماجرا را برای لک لک تعریف کرد و گفت : می دانی لک لک عزیز، عسل خوش طعم بود اما عسل حقیقی من چیز دیگری بود که فرصت رسیدن به آن را برای همیشه از دست دادم.

پایان

(برای مطالعه داستانهای بیشتر از این نویسنده می توانید مجموعه داستان در جستجوی خوشبختی را تهیه کنید)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *