عطر ملایم چای دم کشیدۀ بهاره در میان بوی تند سیگارهای ارزان قیمت مشتریها رنگ می باخت. تمام میزها به اِشغال مشتری ها درآمده بود. استکان های نیمه پر و خالی، گُله به گله روی میزها پخش بود و لقمههای پر ملات املت یکی بعد از دیگری پشت لب و سبیل مشتریان غیب میشد.
بیرون از قهوه خانه، آسمان به کبودی می زد و دریا کف کرده بود. صبح سردی بود.
خان بابا با مشتریهایش خوش و بش میکرد و سر به سرشان میگذاشت. او همیشه میگفت:« این بینواها ماهها از شهر و دیارشان میزنند و به این شهر شمالی میآیند تا با عملگی و فلگی نانی برای زن و بچه شان ببرند و زندگی بخور و نمیرشان را بچرخانند. دنیا به قدر کافی حال آنها را گرفته است. بگذار وقتی به قهوه خانۀ من میآیند خوش باشند و خنده روی لبهایشان نماسد.»
خان بابا صاحب آن قهوهخانۀ ساحلی بود و معتقد بود قهوهخانهاش خانۀگرم پسران آن شهر یخ زدۀ از دهان افتاده است.
بیرون از قهوهخانه، باران میبارید. پاییز به نیمه رسیده و شهر به کلی خالی از ویلا نشینهای غریبه شده بود. درختان جنگلی نفس تازه میکردند و ارههای خونخوار، قوایشان را جمع مینمودند.
در قهوه خانه، کارگران دل و دماغ روزهای پیشین را نداشتند و گهگاه از پنجره های بخار گرفتۀ قهوه خانه وضعیت آسمان را رصد میکردند.
قهوه خانه بوی انتظار گرفته بود.
سر یکی از میزها بحث بالا گرفته بود.
یکی از مشتری ها که از لهجهاش میشد حدس زد از گرگان آمده با صورت برافروخته و صدایی که می لرزید گفت:« توی روستا یه تکه زمین آبا و اجدادی داریم که توش سیب زمینی میکاریم البته اگه آقایون بزارند. هی لایحه، هی طرح، هی کوفت، هی زهرمار. آب نداریم نکار. خودمون می خریم بکار. اشتباه از مدیر قبلی بود که گفت میخریم! نه ما نمیخریم بیخود کردی کاشتی! بکار صادر میکنیم، نکار مازاد داریم. میگیم ولشون کن تو بازار آزاد بفروشیم خرج مون در بیاد. تازه اینجاست که سر و کلۀ یه مشت لاشخور پیدا می شه. قیمتا رو یجوری پایین نگه می دارن که تو فکر میکنی لابد خواب نما شده بودم و اشتباه از من بود که فکر میکردم سیب زمینی کیلویی دو و پونصده. نه بابا پونصدم نبوده. بعد که معامله تموم میشه و چک فلان تاریخ رو میگیری یهو میبینی ای دل غافل چه کلاه گشادی رفته سرت. کاریشم نمیتونی بکنی. به کی میخوای شکایت بکنی؟ اعتراض کنی همون چندر غازم ازت نمی خرن و به بقیه هم میسپارن ازت نخرن. توام کاری ازت برنمیاد و باید بشینی با چشمای خودت کِرم افتادن محصولت رو ببینی. اونوقت تو میگی چرا کشاورزی رو ول کردی اومدی عملگی؟ نفست از جای گرم بلند میشه عمو!»
خان بابا سینی چای را روی میز گذاشت و گفت:« خیره پسرها؟ این چه سر و صدایی که راه انداختید!»
کارگر دیگری گفت:« گوش کن خان بابا، صدای دامبُل و دیمبُل خورد شدن شرف و ارادۀ آبا و اجدادی این رفیقمون زیر چرخ های بی کفایتی اداره کنندگان بیهنر و بیخاصیت بهارستان نشین و پاستور نشینه. چه ضربی هم داره! چطور نمیشنوی خان بابا !»
خان بابا آرام دست بر شانۀ او گذاشت و گفت:« مجید جان پسرم، دو ترم بیشتر از درس و مشقت نمونده ببینم میتونی بدون یه دردسر جدید این دو ترمم تموم کنی و برگردی تبریز پیش خانواده ات یا نه.»
در همین حین در قهوه خانه باز شد. سوز و سرما بی اجازه به داخل خزید و بوی زُخم دریا فضای قهوه خانه را آکند.
جوانی لاغر اندام با موهایی مجعد و چهرهای کدر وارد شد. به نظر هجده یا نوزده ساله میآمد. با گرمکنی که زمانی به رنگ سبز لجنی بوده و شلوار جینی که پاچهها و سر زانوانش حسابی وا رفته بود. با سر سلامی داد و به سوی نزدیک ترین صندلی رفت و بی آنکه به اطراف نگاهی بیاندازد پشت صندلی نشست.
غوغای چند لحظه قبل جایش را به سکوت و نگاه های خیره داد. سنگینی آن سکوتِ یکباره بر روی شانه های جوانک تازه وارد از بار دو فرقان سیمان هم بیشتر بود!
خان بابا چشم از مشتری تازه وارد برداشت، رو به جمع کرد و گفت: « چی شده ؟ مگه آدم ندیدید ؟! سرتون به کار خودتون باشه. بزارید این داداش مون بیشتر از این معذب نشه.»
بعد همانطور که دست بر سبیل پرپشت خاکستری اش میکشید رو به جوانک تازه وارد کرد و گفت:« پسرم، من اینجا دست تنها کار میکنم و نمیتونم بیام سر میز سفارش بگیرم. اینه که خودت باید زحمت بکشی بیای هر چیزی میخوای سفارش بدی. این یه استکان چای تازه دم هم میهمان من بفرما.»
جوان زیر چشمی نگاهی به چپ و راست خود انداخت بعد آهسته صندلی را عقب کشید و سرپا ایستاد و با قدم هایی کوتاه به سمت پیشخوان رفت و گفت: «سلام»
یادش نبود که قبلاً سلام کرده است.
بعد با کمی مکث گفت:« یدونه نیمرو میخوام. برای چای هم ایول.»
خان بابا ماهیتابۀ تک نفره را روی اجاق گذاشت تا داغ شود. زیر چشمی جوان را برانداز کرد و پرسید:« تا حالا این طرفها ندیده بودمت! کجایی هستی؟»
جوان جواب داد:« گنبدی ام. کار سراغ نداری؟ میگن این ورا حسابی بساز بسازه و کارگرو روی هوا می زنن.»
خان بابا دو تا تخم مرغ در ماهیتابه شکست، پوزخندی زد و گفت:« غلط میگن. اینجا بساز بساز نیست، بِکُش بکشه. اینجا شب میخوابی، صبح پا میشی میبینی چند هکتار جنگل بی زبون رو شبونه سلاخی کردن و بجاش کلی شهرک از جنس سنگ و بتن کاشتن. چرا؟ چون طرف پول داره دلش خواسته بیاد کنار دریا واسه خودش ویلا بسازه. چرا ؟ تا سالی دو سه شب پاشه با فلانی و فلانی بیاد شب تو ویلای خودش کپۀ مرگشو بزاره. چرا ؟ چون اُفت داره فلانی با فلان اهن وتلپش یه ویلا تو شمال نداشته باشه که پزشو به اینو اون بده. ویلاهه باید باشه حتی اگه لازم باشه به خاطرش از خود دریا تا نوک کوه هرچی درخته زمین بزنن و هرچی جنگله آسفالت کنن. آره جانم، ویلاهه باید باشه.»
قهوه خانه ساکت شده بود. مشتریها چشمهایشان را از خان بابا میدزدیدند. تنها مجید بود که با اشتیاق گوش می داد.
خان بابا گره از پیشانیاش گشود و ادامه داد: «اما تو هم حق داری. برای کارگری که تو شیش و بش نون هر شبش مونده این که واسه هر کدوم از این ویلاها چندتا درخت جنگلی رو زمین زدن چه توفیری داره؟ کارگر جماعت باید به فکر شکم گشنه و چشم های چشم براه خانواده اش باشه.»
دلش نمی آمد با درد دلش نمک به روی زخم آن بیچاره ها بپاشد. نیمرو پخته بود. آن را همراه دو تکه نان سنگک خوشپخت در سینی گذاشت و به جوان اشاره کرد و گفت: « زودتر بخور تا از دهن نیفتاده.»
جوان با احترام سر تکان داد، تشکر کرد و سینی را به سمت خودش کشید. با اشتها لقمۀ بزرگی برداشت، در دهانش گذاشت و با فشار انگشتانش لقمه را در دهانش جا گیر کرد و شروع کرد به دید زدن گوشه و زوایای قهوه خانه.
خان بابا به جوان گفت: «چند تا از همشهریات این اطراف هستن. معمولاً غروبها سر و کله شون پیدا میشه. اگه تونستی اون موقع یه سر بزن شاید بینشون آشنا پیدا کردی.»
جوان لقمه اش را قورت داد و پرسید:« کار چی؟ کار برام سراغ نداری؟»
خان بابا سرش را آهسته تکان داد و گفت:« بد وقتیه. اینجا کار از صدقه سر یک مشت پایتخت نشین مرفهه. اونام که این وقت سال اینوری نمیان. این فصل سال اینجا کار کم و علافی زیاده. بهتر بود تابستون میومدی اونجوری لااقل با چند تا بنا و معمار آشنا میشدی و اگر جنم کار کردن داشتی میشدی کارگر دائمی اما الان خیلی سخت بتونی کار پیدا کنی.»
جوان جواب داد:« امیدم به شما بود. بهم گفتن خیلی آشنا داری. گفتم شاید بتونی دست منو جایی بند کنی.»
خان بابا دستی به سبیلش کشید و گفت:« امیدت به خدا باشه. خدا کریمه. بالاخره یجوری میشه. حالا جا و مکان داری؟»
جوان جواب داد:« نه والا ندارم. دیشب رسیدم شب رو توی امامزاده موندم.»
خان بابا آهی کشید و خودش را سرگرم تمیز کردن ظرفهای نشسته کرد. دلش میخواست برای این جوان کاری کند ولی خودش به زحمت قهوه خانه را اداره میکرد و توانایی پرداخت دستمزد را نداشت. حرصش گرفته بود و خون خونش را میخورد.
در دلش دائم خدا را صدا می زد و میگفت:« خدایا تو شاهدی تو این ده سالی که این قهوه خانه رو باز کردم چقدر فقر و بی پولی و گرونی و بی کسی دیدم و گفتم خدا بزرگه. چقدر پشت این خنده های الکی مشتری هام شرم و اندوه و نا امیدی دیدم و دلم ریش شد اما خندیدم و گفتم خدا بزرگه. خدایا بزرگیت رو شکر اما این یکی فرق میکنه. این یکی هنوز تو نگاهش برق امید داره. خدایا مگه خودت نمیگفتی نا امید دشمنته، این بچه کم سن و سال تر از اونه که نگاهش سرد و خاموش بشه. خدایا از من نخواه آب پاکی رو بریزم رو دستش و بگم کار نیست. نخواه اولین سیلی نا امیدی رو من به ایمانش بزنم.»
در دل خان بابا طوفانی به پا بود. او خوب میدانست چه خطرهایی در کمین چنین جوان های درمانده ای است. اگر کار پیدا شود که شده وگرنه هیچ بعید نیست شکار یکی از همین مواد فروش هایی شوند که این روزها مثل علف هرز از هر جایی سبز میشوند!
به سمت جوان رفت و سینی غذایش را که حالا خالی شده بود برداشت. نگاه شرمگینی به جوان انداخت. دل دلی کرد و گفت: « کاری که سراغ ندارم ولی امشب اگه جا پیدا نکردی بیا اینجا پیش خودم. من شبها همین جا میخوابم.»
جوان تشکر کرد، پول غذایش را روی پیشخوان گذاشت و با سری آویخته به سمت در به راه افتاد. چیزی در دل خان بابا شکست و فرو ریخت. در همین حین در قهوه خانه باز شد و دو ماهی گیر با چکمه و لباس های ضد آبشان وارد قهوه خانه شدند.
یکی از آنها که درشت تر بود و لپهای سرخی داشت با صدایی بلند گفت:« دنبال کارگر هستیم. کسی هست؟»
همهمهای در قهوه خانه پیچید. خان بابا از ته قهوه خانه پرسید:« خیره، شیلات تا به حال کی دنبال کارگر فصلی بوده که این بار راه گم کرده؟ خبری هست که ما نمیدونیم؟»
ماهیگیر دیگر که تا آن لحظه ساکت بود گفت:« ماهی زیاد اومده نمیتونیم دست تنها بالا بکشیم کارگر لازم داریم.»
خان بابا گفت:« شما برید من دو تا از بچه ها رو میفرستم دنبال تون.»
ماهیگیر اولی گفت:« دو تا کمه به کار نمیاد.»
لبخند بزرگی روی صورت خان بابا نشست. دو قدم جلو آمد و پرسید: « چند تا ؟»
ماهیگیر جواب داد:« ده تا برای تورها، ده تا برای بار زدن ماهی ها توی نیسان. انقدر ماهی اومده که هیچ رقمه نمیتونیم جمع کنیم. پول کارگرها رو اداره شیلات میده. شام امشبشون هم ماهی. هر چند تا میخوان بهشون ماهی میدیم.»
خان بابا گفت:« بسپار به من.»
بعد رو به جوان تازه وارد که کنار در مردد ایستاده بود کرد و گفت: « جوان شانست زده. تو با آقایون برو. مجید تو هم زنگ بزن به بچه ها بگو هر کی بیکاره بیاد ساحل. بدو آقایون منتظرند.»
و خودش به سمت اتاق پشتی رفت.
مجید پرسید:« خودت چکار میکنی خان بابا؟ با ما نمیایی؟ »
خان بابا جواب داد:« منم دو رکعت نماز میخونم و میام پیش شما. مگه میشه نیام و این معجزه رو با چشم خودم نبینم؟ قدرتی خدا امشب هیچ کسی تو این شهر سر بی شام زمین نمیذاره.»
پایان
«برای مطالعه داستان های بیشتر از این نویسنده می توانید مجموعه داستان آتش وحشی را تهیه کنید.»