خورشید چون قایقی زیبا در دریای فریبندۀ بیکران آبی پدیدار میشد و نور سخاوتمندانۀ خودش را از پنجرۀ چوبی به درون اتاق میتاباند. کلبهاش دور از روستا و در کنار تپهای کوچک قرار داشت. روزها به بالای تپه میرفت و آبی زمردگون آسمان را نگاه میکرد. گیاهان دارویی میچید و گاهی از شدت نیاز سری به روستا میزد و مایحتاجش را تهیه میکرد.
بی پروا زندگی میکرد و خودش را غرق در طبیعت و تپههای اطراف کرده بود.
در یک روز زیبای پاییز در سایه روشن غروب “آراز” در کلبۀ تنهاییاش نشسته بود. نسیم خنکی از لای پنجره میگذشت و بر صورت او می نشست.
لحظهای باد تندی وزید و پنجره را کامل گشود. در همان موقع پرنده ای که مسیرش را گم کرده بود به اجبار باد از پنجره وارد اتاقک آراز شد.
آراز لحظهای بر جایش میخکوب شد و از رسیدن این مهمان ناخوانده جا خورد. پرنده ای که خلوتِ تنهاییاش را بر هم زد.
از جا برخاست و تلاش کرد پرنده را از کلبه بیرون براند اما پرنده ترسیده بود و مدام به در و دیوار کلبه برخورد میکرد. ناگهان به کتری روی اجاق کوچکی که گیاهان دارویی در آن در حال جوشیدن بودند برخورد کرد و بر روی زمین افتاد.
آراز لبخند تلخی زد و چون فشنگ به سرعت طرف پرنده رفت و آن را در دو دستش گرفت. به سمت پنجره رفت تا آن را به هوا پرواز دهد که ناگهان چشمش به سوختگی بال پرنده خورد و در دلش غمی پدیدار شد. احساس کرد اجازه ندارد این پرندۀ بی پناه را در سرمای پاییزی با بال سوخته در طبیعت رها کند. ندای درونش مانع اش بود.
پنجره را بست، دستمال تمیزی برداشت و بال پرنده را در آن پیچید. پرنده از چشمانش می بارید که درد دارد. آراز برای لحظاتی به پرنده چشم دوخت و وقتی نگاهش به چشمان نگران و بی قرار آن گره خورد احساس عجیبی در دلش رخنه کرد.
یک پرندۀ زخمی و بی پناه در کلبۀ او چه میکرد ؟ برای بر هم زدن خلوت او آمده بود ؟
آراز برای او آب و تکهای نان خشک شده آورد. آب را در ظرف کوچک ریخت و پرنده را در میان دو دستانش گرفت و به آرامی به او کمک کرد تا کمی آب بنوشد. پرنده آب میخورد و آراز از دیدن لحظههایی که تاکنون در زندگیاش تجربه نکرده بود لذت می برد.
او با حیوانات میانۀ خوبی نداشت. از چند سال پیش که زن و خانوادۀ خود را در یک سیل نابهنگام، آن بلای وحشتناک از دست داده بود تنها شد و از روستا به این کلبه آمد. خودش را از مردم دور نگه داشت و افسرده و دل آزرده برای بقای زندگیاش خودش را محکوم به تنهایی و حبس در قلعۀ تنهاییاش کرد. به ندرت با کسی حرف میزد گاهی که به شهر می رفت سرش را بالا نگه نمیداشت تا مجبور نشود با کسی همکلام شود. هرگز کسی را به قلعۀ تنهاییاش راه نمیداد و هیچکس حتی تا چند قدمی کلبۀ او نرفته بود.
تنها عمویش چند وقت یک بار سراغی از او میگرفت و خواهش میکرد به روستا برگردد و در خانۀ پدریاش زندگی کند اما آراز هر بار با بی اعتنایی دست رد به سینۀ عمویش می زد.
آراز این بار به خاطر پرنده به شهر رفت تا برایش دانه و پماد سوختگی تهیه کند. در روستا یک عطارباشی بود که او را از کودکی میشناخت. برای درمان بال سوختۀ پرنده به پماد احتیاج داشت. به سمت خانۀ عطار رفت و در زد. چند قدم دورتر از خانه ایستاد.
وقتی عطار در را باز کرد از دیدن آراز شوکه شد و با تعجب و نگرانی که در نگاهش موج میزد پرسید : اتفاقی افتاده ؟
آراز که مدتها بود با کسی هم صحبت نشده بود لب به سخن باز کرد و گفت : پماد برای سوختگی داری؟
عطار نگاه دقیق تری به سر تا پای آراز انداخت و پرسید : جاییت سوخته ؟
آراز که از نگاه سنگین عطار کلافه شده بود گفت : بله ولی نمیتونم نشونت بدم.
عطار نزدیک شد و گفت : بگذار ببینم شاید به داروی دیگهای نیاز داشته باشی.
آراز درحالی که دست راستش در جیب شلوارش بود و با دست چپش موهایش را دست میکشید با لحن جدی تری گفت : پرسیدم پماد سوختگی داری یا نه ؟
عطار متوجۀ عصبانیت آراز شد، یک قدم عقب رفت و بدون هیچ حرفی اضافه ای گفت : دارم. همین جا وایسا تا برم برات بیارم.
عطار داخل رفت و آراز منتظر با سنگریزه هایی که روی آنها ایستاده بود بازی میکرد تا عطار بیاید. هوای سنگین روستا و نگاههای مردم برایش خوشایند نبود. بعد از گرفتن پماد و پرداخت پولش به راه افتاد و به سمت بازارچۀ روستا رفت. در آن سوی بازارچه، مغازهای کوچکی بود که حبوبات و خشکبار می فروخت.
آراز برای تهیۀ دانه به آنجا رفت. پیرمرد که دیگر توانی برای مغازه داری نداشت روی چهارپایۀ چوبی در سایه نشسته و رهگذران را تماشا میکرد.
با دیدن آراز لبخندی زد و گفت : به به آراز جان! چه عجب این ورا اومدی! چی میخوای پسرم ؟
پیرمرد از دوستان قدیمی پدر آراز بود و او را از بچگی میشناخت و دوستش داشت.
آراز با پیرمرد کمی نرم تر صحبت کرد و با نگاهش اجناس مغازه را وارسی کرد.
پیرمرد متوجۀ نگاه های پرسشگر آراز شد و پرسید : چی می خوای پسرم ؟
آراز جواب داد : دونه برای پرنده داری ؟
پیرمرد گفت : چه پرنده ای ؟
آراز لحظه ای فکر کرد و گفت : فکر میکنم مرغ مینا.
پیرمرد به زحمت از جایش بلند شد و مقداری دانه در کیسه ای ریخت و به دست آراز داد و گفت : برای پرندۀ کی میخوای ؟ پرندۀ خودته ؟ پرنده نگه می داری ؟
آراز که هیچ خوش نداشت این سوالها را پاسخ بدهد خداحافظی گفت و سریعاً از آنجا دور شد.
در راه برگشت بود و احساس عجیبی داشت. اینکه میدانست یک موجود زنده در قلعۀ تنهاییاش جا خوش کرده و منتظر اوست و مدام یادآوری میکند که دیگر تنها نیست.
به کلبه رسید. با اشتیاق عجیبی که مدتها بود تجربه نکرده بود پماد را باز کرد، به بال سوختۀ پرنده زد بعد دانه برایش ریخت و به تماشای خوردن او نشست. تجربۀ ناآشنایی بود. در طول سی و پنج سال زندگی اش چنین حسی را تجربه نکرده بود هیجان آور و در عین حال خواستنی.
پس از چند روز که پرنده مونس تنهاییهای آراز شد و آراز دیگر از وجود او مغموم نبود و با پرنده خو گرفته بود یک روز صبح در حالی که چشمانش هنوز به خواب آغشته بود صدایی او را از خواب بیرون پراند. چشمانش هنوز بسته بودند اما گوشهایش میشنیدند. چشمانش را باز کرد و ناگهان پرنده را دید که بال میزند. شعفی بر دلش نشست. از جا بلند شد و به سمت پرنده رفت. از دیدن بال ترمیم یافتهاش شاد شد و از خوشحالی بلند خندید. چیزی که مدتها بود از یاد برده بود.
آن روز پرنده از شوق بال زدن یک جا بند نمیشد. مدام بال میزد و پرواز میکرد و به گوشه کنار کلبه میرفت. آراز از دیدن بال زدن پرنده خوشحال میشد و از صدای موسیقی بال زدن آن لذت میبرد.
مدتی گذشت. هوا سردتر شد و آراز دیگر پنجره را باز نمیکرد تا مبادا سوز سرما پرنده را آزرده خاطر کند اما آن پرنده متعلق به طبیعت بود و خدای هستی برای روزهای سرد در خلقتش اندیشیده بود. آراز با پرنده خو گرفته بود و دیگر احساس تنهایی نمیکرد. نمیخواست به دوران تنهایی اش باز گردد اما می دید پرنده گاهی کنار پنجره می نشیند و به آزادی بیرون از پنجره زل میزند.
آراز از دیدن دلتنگی پرنده برای پرواز قلبش به درد میآمد و با خودش فکر میکرد اگر او برود من دوباره تنها میشوم جای خالیاش آزاردهنده میشود. نه، پرنده نباید مرا ترک کند من از او مراقبت میکنم و او در کنار من میماند. جای امن و راحتی دارد.
اما لحظهای بعد دوباره با خودش فکر میکرد : پرنده سودای آزادی دارد یقیناً نیاز دارد که پرواز کند من حق زندانی کردن او را ندارم باید به حال خودش بگذارم باید رهایش کنم اسارت در تقدیر او نیست.
قلباً از داشتن و حضور پرنده خوشحال بود اما از دیدن حسرت پرنده برای پرواز غمگین میشد.
در لحظهای که آفتاب سوزان بیصبرانه بر کلبۀ آراز میتابید و اشعه های درخشان نور، درون کلبه میریختند و حیات و زندگی را به رخ میکشیدند، آراز نگاهش به پرنده بود، به چشمان غمبارش که از پشت پنجره به بیرون زل زده بود.
دلش تاریک شد و بی اختیار پنجره را باز کرد. پرنده لحظهای درنگ کرد سپس پرید، پرواز کرد و در آبی بیکران گم شد.
آراز ماند و دلی که از او بریده شد. در یک لحظه قلبش را در قعر چاهی دید که بی آب و تاریک دلخوش به کورسوی نوری از آسمان است. پنجره را بست به دیوار تکیه داد. به چهار گوشۀ کلبه نگاه کرد به پارچهای که پرنده روی آن می خوابید، به ظرف آب و دانهاش.
سوت و کوری کلبه، قلبش را در تنگنا برد. تاب نیاورد، کت پشمیاش را پوشید و از کلبه خارج شد. بی اختیار خودش را در راه روستا دید. به سمت خانۀ پدریاش رفت مدتها بود که به آنجا نرفته بود. خانهای که بعد از مرگ خانوادهاش ترک کرده بود.
احساس میکرد اکنون توانایی دوباره زندگی کردن در این خانه را دارد. احساس میکرد روح پدر و مادر و برادرش منتظر او بودهاند تا آنها را در خیالش مجسم کند و در کنارشان زندگی کند. از اقوام نزدیک تنها یک عمو داشت که در همان کوچه زندگی میکرد. عمو از در خانه خارج شد و از دیدن ناگهانی آراز شوکه شد. با شوق به سمت برادرزاده اش دوید و او را در آغوش کشید.
آراز این بار عمویش را پس نزد و احساس کرد چقدر به این آغوش گرم و محبت احتیاج داشته و چه اشتباهی کرده که خودش را از او و دیگر دوستان و آشنایانش محروم کرده.
روز بعد به کلبه برگشت و وسایلش را جمع کرد.
چشمش به ظرف دانه افتاد. آن را هم به عنوان یادگاری از روزهای حضور پرنده و معجزۀ حضورش برداشت.
به سمت خانۀ پدری اش راه افتاد. این اولین بار بود که در روستا قدم می زد و لبخند به لب داشت و با حسی خوبی به اطرافش نگاه میکرد.
اهالی از دیدن آراز که لبخند به لب داشت و کوله باری که در دستش بود متعجب شدند.
آراز وارد خانۀ پدری اش شد. عمو و زن عمویش آن جا را همیشه تمیز نگه می داشتند با امید به روزی که آراز به آن خانه برگردد.
صبح روز بعد آسمان چون دریا و ابرها چون موجهای کوتاه و بلند سقف زیبایی برای روستا ساخته بودند. آراز بیدار شد، در را باز کرد وارد حیاط شد. به آسمان نگاه کرد. ناگهان صدایی توجهاش را به پرچین روی دیوار جلب کرد.
پرنده ای درست شبیه همان مرغ مینا بر روی لبۀ دیوار نشسته بود. آراز به آن پرنده نگاه میکرد. پرنده ای که نجات بخش زندگیاش شد.
پرنده بال زد و کنار حوض نشست.
پایان
« برای مطالعه داستانهای بیشتر از این نویسنده می توانید مجموعه داستان همیشه فردایی هست را تهیه کنید.»