۷۷۷۰۵۹۴۲

چراغ خانۀ من دود می کند – نویسنده مریم صباحی

تهمینه از خواب بلند شد تا روزش را با شروعی دوباره تجربه کند. او ده سال پیش زمانی که با رخت سفید بر خانۀ امیدش قدم گذاشت فکر نمی‌کرد روزی این امید به ناامیدی تبدیل شود و وارد زندگی پر پیچ و خمی شود که هر روزش را باید با مبارزه ای سخت برای گذران زندگی آغاز کند.
با اینکه زندگی با او سر ناسازگاری داشت ولی صبر و استقامتش مثال زدنی بود.
چشمانش یک شب بدون دغدغه و آرامش به خواب نمی‌رفت. در خانۀ او غیر از یخچال رنگ و رو رفته و تکه‌ای موکت و تلویزیون چهارده اینچی که جز دو رنگ سیاه و سفید در آن به نمایش در نمی‌آمد، چیز دیگری دیده نمی‌شد.
تهمینه در هجده سالگی خانۀ محقر پدری را با آرزوی ساختن زندگی شیرین و نو شروع کرد و از شهر و خانوادۀ خود دور شد و قدم در خانه‌ای گذاشت که جز سالهای اولیه زندگی، دیگر جز تلخی چیزی را حس نکرد.
او عاشق همسرش بود اما او پس از دست دادن کار در کارخانه هیچوقت نتوانست کاری ثابت داشته باشد و تهمینه در خانۀ همسرش هم طعم تلخ فقر را مانند خانۀ پدرش به خوبی حس می‌کرد.
زندگی آنها پنج سال بیشتر دوام نیافت و یک روز زمانی که تهمینه مشغول خواباندن بچه ها بود، مرد دستش را بر قفسۀ سینه گذاشت و فریاد کنان درد خود را بروز داد ولی درد کمتر از پنج دقیقه به طول نیانجامید و آرام شد و تهمینه را با دو فرزند چهار و شش ساله بدون هیچ اندوخته‌ای تنها گذاشت.
تهمینه اتاقی در زیرزمین یک خانۀ قدیمی اجاره کرده و به سختی روزگار خود را می‌گذراند. روز گذشته مامور برق برای چندین بار به در خانه‌اش آمد و به دلیل بدهی معوقه، برق را قطع کرد.
تهمینه نگاهی به اطرافش انداخت. بچه ها در خواب بودند. با وجودی که چند ساعتی از صبح می‌گذشت اما به دلیل اینکه اتاق آنها در زیر زمین واقع بود و برق هم نداشتند، همچنان تاریک بود. انگار هنوز شب تمام نشده بود.
مقدار کمی پس انداز داشت که آن را هم برای کرایه خانه داده بود و هنوز بخش زیادی از آن باقی مانده بود. نمی‌دانست چه کند. تا به حال هر جا برای کار رفته بود نتیجه‌ای نداشت. کمتر کسی به زنی متاهل که صاحب دو بچه بود و به دنبال کاری نیمه وقت می‌گشت، کار می داد.
به فکرش رسید با مادرش تماس بگیرد و از او مقداری پول قرض بخواهد تا هم بتواند کرایه خانه را بدهد و هم قبض برق را پرداخت کند اما بلافاصله از این فکر منصرف شد. آنها خودشان به اندازه کافی گرفتاری داشتند و اگر نتوانند نیاز دخترشان را تامین کنند، جز غصه حاصلی برایشان ندارد.
چند روز پیش وقتی مادر از راه دور حالش را پرسید با خنده ای تلخ گفت : خوبم، نگران نباشید.
از پنجرۀ نورگیر که فاصله‌ای با سقف نداشت به آسمان که ابری بود نگاه کرد. روز دلگیر دیگری آغاز شده بود.
از جایش بلند شد. پسرش محمد از خواب بیدار شد و به او نگاه کرد : مامان کجا میری ؟
تهمینه بوسه ای بر گونۀ پسرش زد و با محبت گفت : بخواب عزیزم، من میرم بیرون زود برمی‌گردم.
– باشه، میری نون بگیری ؟ من گشنمه.
تهمینه چادرش را بر سر انداخت : آره پسرم.
به مسجد محل رفت، مشکلش را گفت و درخواست کمک کرد تا شاید بتوانند کاری برایش پیدا کنند. مسئول مربوطه چراغ گردسوزی را به همراه دو بسته نان، یک بسته پنیر، پاکتی چای و مقداری پول به تهمینه داد و از او خواست چند روزی را صبر کند تا شاید فرجی حاصل شود. تهمینه چراغ و بسته‌ها را با خجالت برداشت اما از گرفتن پول امتناع کرد. او کار می‌خواست نه صدقه.
اما با این حال گرفتن چراغ گردسوز از دست پیرمردی که حرفهای امید بخشی می زد، نور امیدی را در دل تهمینه روشن کرد.
وقتی به خانه رسید بلافاصله چای دم کرد و از بچه ها خواست دست و صورت شان را بشورند تا صبحانه بخوردند. بچه‌ها با خوشحالی هورا کشیدند. تهمینه لقمه‌ای نان و پنیر گرفت و به بچه ها داد.
در همین موقع صدای کوبیدن در به گوش‌شان رسید. تهمینه و بچه ها با تعجب به هم نگاه کردند و کم کم ترس و نگرانی جای خود را به تعجب داد.
تهمینه همانطور که از جا بلند می‌شد گفت : چیزی نیست. شما صبحانه تون رو بخورید. من میرم ببینم کیه.
به طرف در رفت و آن را باز کرد. با دیدن صاحبخانه و اخمی که در صورت داشت، دلش ریخت.
سلام کرد.
آقای تیموری زیر لب جواب داد و بعد بی مقدمه گفت : خانم پس چی شد مابقی کرایه خونه تون ؟ تاوان مرگ شوهرتون رو ما باید بدیم ؟
تهمینه با ناراحتی جواب داد : چند روز دیگه میدم.
آقای تیموری سرش را با کلافگی تکان داد : ای بابا، این که نشد اجاره دادن خانم! قسطیش کردین ؟
تهمینه جواب داد : شرمنده ام، حتماً تا دو سه روز دیگه می‌پردازم.
– من دیگه گوشم از این حرفها پره …
تهمینه وسط حرفش پرید : خواهش می‌کنم این دفعه رو فرصت بدید به خاطر این دو تا بچه.
نگاه تیموری از لای در به بچه ها و چراغ روی طاقچه افتاد و گفت : حواست باشه این چراغ دود نکنه که اگه دود کنه اول دودش تو چشم خودت میره. نمی‌خوام خونه م سیاه بشه.
تهمینه گفت : از سر ناچاری چراغ گذاشتم. باشه حواسم هست.
تهمینه بعد از مدتی با سواد قرآنی که داشت توانست به کودکان محل و مراکزی که مسجد به او معرفی می‌کرد قرآن بیاموزد و هزینه‌ای هر چند ناچیز در برابر آن دریافت کند.
کم کم از برکت قرآن و روشنایی چراغ، حال دل خانوادۀ تهمینه رو به بهبودی می‌گذاشت. یک روز زمانی که تهمینه مشغول درس دادن به بچه ها بود شیما مادر یکی از دانش آموزان در گوش او چیزی گفت و چهرۀ تهمینه در هم رفت.
به پسرش محمد سپرد مراقب برادرش باشد و به سرعت برق و باد خود را به خانه رساند و با اتفاقی که انتظارش را نمی‌کشید رو به رو شد. قلبش فرو ریخت.
زیر لب با خود زمزمه کرد : چه کنم!
به هر جا نگاه می‌کرد سیاهی بود. تمام خانه را دود گرفته بود.
قصد داشت فردا قبض برق را پرداخت کند و چراغ را به مسجد برگرداند. دیوارها، ظروف و هر آنچه که در خانه بود رنگ سیاهی و کثیفی به خود گرفته بود.
تهمینه فکر کرد : خدایا، اینجا بوی مرگ میده. حالا جواب مرد صاحب خانه رو چی بدم.
شیما که به دنبال تهمینه آمده بود وقتی وضعیت خانه را به آن شکل دید دلش برای تهمینه سوخت. نمی دانست چه بگوید.
تهمینه گفت : شیما خانم شما از کجا فهمیدی ؟
– یکی از همسایه ها گفت انگار چیزی تو خونه داره دود می‌کنه من هم سریع اطلاع دادم.
تهمینه سریع به کمک شیما شروع به تمیز کردن خانه کرد و هرچه را که بود شست و همه جا را به حالت اول برگرداند. شیما به دنبال بچه ها رفت و آنها را به خانه آورد.
تهمینه چند استکان چای ریخت تا جانی تازه کنند که در این بین صدای در آمد. تیموری بود.
به محض اینکه تهمینه در را باز کرد تیموری به تندی گفت: خانم پس چی شد این اجاره خونه ؟ دو هفته گذشت. دیگه چقدر صبر کنم ؟ چقدر مهلت بدم ؟
بعد نگاهش به داخل خانه افتاد و با خشم گفت : مگه من نگفتم حواست به چراغت باشه ؟
تهمینه با دستپاچگی جواب داد : اتفاقی نیفتاده.
– معلومه که چراغ دود کرده.
تهمینه سعی کرد خونسرد باشد : نه دود نکرده، اشتباه می‌کنید.
– شما یه نگاه به آینه بنداز می فهمی من اشتباه می‌کنم یا شما.
بعد بدون اینکه مهلت حرف زدن به تهمینه را بدهد ادامه داد: سه روز وقت دارید تا اسباب تون رو از این خراب شده بیرون ببرید وگرنه خودم این کار رو می‌کنم.
این را گفت و در را کوبید و رفت.
دوباره نگرانی در صورت تهمینه جا گرفت. بچه‌ها به گوشه‌ای رفتند و زانوی غم بغل کردند. حالا باید دنبال جا می‌گشت. تازه بعد از مدت ها کارش و زندگی‌اش سر و سامانی گرفته بود و جانی تازه به بچه ها آمده بود.
شیما رو به تهمینه کرد و گفت : فردا برو مسجد و شرایطت رو بگو، خدا بزرگه، ان شاءلله که کمکت می‌کنن.
چند دقیقه بعد تهمینه به گلدان کوچک خانه اش می نگریست و به صحبت و پیشنهاد شیما فکر می‌کرد.
خروس خوان تهمینه کفش های پوسته پوسته شده اش را به پا کرد، چادر گلدارش را سر کرد و به راه افتاد.
کمی بعد به مسجد رسید. نگاهی به گنبد انداخت و در دل خدا را صدا کرد : خدایا تو همراهی ام کن و فرزندانم را پناه بده.
به دفتر و هیأت امناء مسجد رفت شرایطش را به مردی که چراغ را به او داده بود گفت.
پیرمرد با خوش رویی گفت : در طبقۀ بالای مسجد دو اتاق داریم که خالیه چون شما سابقۀ خدمت به مسجد و بچه‌ها رو دارید می‌تونید اینجا بمونید. از این به بعد دغدغه هیچ چیز رو نداشته باشید. نه کرایه‌ای و نه آب و برقی. شما در خانۀ خدا اقامت می‌کنید او هوای بنده هاش رو داره.
تهمینه با شوقی در دل گفت : الخیر فی ما وقع، چراغ دود کرد تا من به خونۀ خدا بیام.
چند روز بعد تهمینه، با وامی که از مسجد گرفت، کرایۀ تیموری را داد و به مسجد نقل مکان کرد.
دوباره نور امیدی به زندگی شان تابیدن گرفت.

                                                         پایان

(برای مطالعه داستان های بیشتر از این نویسنده می توانید مجموعه داستان راهی به سوی زندگی را تهیه کنید.)

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *